بالاخره که می میری بدبخت :))

همین کیبورد هم شعور داره. احتمالا دوست نداره باهاش خزعبلات تایپ کنم. فکر کردم چون آدمیزادم و قدرت انجام کارها و در اختیار گرفتن چیزها رو دارم، «حق»ش رو هم دارم؟ :))))))
بشریت جوری دچار رذالت و استحاله فطرت هست که خودش و امیالش رو محور میبینه. بنابراین خودش رو خدا و «رب» این عالم میدونه. اربابی که میتونه برای خودش قانون گذاری کنه و کره زمین رو اداره کنه. و این بشر می جنگه تا رب الارباب این کره خاکی بشه. بدون اینکه توجه کنه که هر چقدر هم بجنگه و خون بریزه، بازم خالقی که همه عوالم و موجودات رو خلق کرده، فلج نیست:)) خودش ربوبیت این عالم رو هم به دست گرفته. براش قانون گذاشته و از توی انسان می خواد بهش عمل کنی. دوست نداری؟ نداشته باش. به جهنم!

 

خسته شدم از حرف زدن با زبون نفهم های خودبین خودخواه خودشیفته ای که خیال میکنن چون «دلشون» میخواد کاری رو بکنن پس «حق» دارن اون کارو بکنن. یه مشت رذل پوچ بی مایه. روزی به خودشون میان که دارن رو جسد متعفنشون خاک میریزن. خب... به درک.

 

منتها دعایی که هر روز میکنم و از خدا میخوام که به تازگی به خواسته هام اضافه شده اینه که روزی به این کثافتی که اینقدر ازش متنفرم تبدیل نشم و در کنار اینها نفله نشم. مثل آدم بمیرم، ناامید نکنم، اگه شد سرافراز کنم.

 

نمی فهمن که... اینقدر غرق این دنیان، اینقدر حقیرانه پی این دنیا و دو روز زندگی شونن که «عقل» کاملا تعطیله. شهوت و غضب کنترلشون میکنه. ولی طولی نمیکشه. 60 سال؟ 70؟ 80؟ بالاخره که میمیری بدبخت :)) پول، زیبایی، دوستات؟ همه رو از دست میدی. میمیری. و وقتی مردی اونقدر متعفن هستی که تنها دوست واقعیت یعنی خدا، نمی تونه تو رو پیش خودش ببره. اون موقع به واقع تنها خواهی بود. تو موندی و حسرتِ سفر در زمان و بازگشت به همین حالا. که به خودت هشدار بدی. ولی متاسفم. دیگه خیلی دیره. عاقبتِ کسی که حرف خداوند رو نشنید، یا شنید و مسخره کرد همینه.
 

بَلْ یُرِیدُ الْإِنْسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ

(انسان شک در معاد ندارد) بلکه او مى‌خواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قیامت) در تمام عمر گناه کند!

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲

    خودت به خودت کمک کن و صندلی رو از زیر پات بردار

    من هنوز عمیقا بر این باورم که حداقل یک عدد استاکر عوضی دارم تو این وبلاگ. و دلیل بسیار مهم ننوشتنم همون چند تا استاکریه که دارم و می‌دونم هستن. می‌دونم بر مبنای فکت.

    نه تنها اینستاگرام رو کاملا پاک کردم و نابودش کردم، تمام سوشال میدیا رو از زندگیم بن کردم. دیلی تلگرامم رو خصوصی کردم. هر آدم جفنگی رو بلاک کردم.

    تو زندگیم ۶ نفر دارم که فقط یکی‌شون مجازی نیست. و همه اینا بعد از اغتشاشات، دلیلشون همین استاکر آشغال عوضی لجن بی‌خانواده‌ی بزدل روانی لعنت‌الله علیهه.

    آقای استاکر ممکنه اینو یه روز بخونی. چون بهرحال ذاتت مریض و روانی و استاکره و عمرا بتونی بدون بستری شدن خود به خود خوب بشی. پس می‌دونم ممکنه با خوندنش احساس قدرت کنی. و فکر کنی که آره موفق شدم تو زندگی این دختر تاثیر بذارم. ولی باس بدونی که من تو رو در حد یه کپه لجن کنار اتوبان می‌بینم. تو خطرناک و روانی هستی. حتی ممکنه یه روز پاشی بیای یه بلایی سرم بیاری. چون مریضی. قبل اینکه دیر بشه برو خودت رو بستری کن. باشه؟ من هر بلایی سرم بیاد تو میری بالای چوبه دار و خب اگه می‌خوای بری بالای چوبه‌ی دار منو تو زحمت ننداز و خودت به داد خودت برس. یا بستری شو یا بی‌واسطه برو بالای چوبه دار. خب؟ می‌فهمی چی می‌گم؟ اینقدر لجن نباش. سی سالمون شد. نفهمیدی ازت خوشم نمیاد؟ چرا باید حتما تخریب شخصیتت کنن تا بری پی کارت؟ چرا مث همه‌ی آدمای عادی وقتی می‌شنوی نه، نمی‌ری پی کارت؟ چرا عزت نفس نداری و اینقدر حقیری؟ برو رو روانت کار کن. بهترین کاریه که می‌تونی بکنی.

    و در این نقطه، دقیقا جاییه که باید خودت فقط خودت رو دوست داشته باشی نه که دنبال عشق و دوست داشته شدن از جای دیگه باشی. چون تو این دنیا یه حقیقت بزرگ وجود داره: آدما به نفس کشیدن یا نکشیدنت اهمیت نمی‌دن. برو یه ور دیگه نفس بکش حالمو بهم زدی. 

     

    Anyways...

    من همیشه بعد از هر رقتار ناملایمت‌آمیز با آدما عذاب وجدان شدید می‌گیرم حتی اگه طرف کاملا مقصر باشه. ولی دو سه روز پیش بعد از هفت سال، یک استاکر بی‌وجود رو با خاک کوچه یکسان کردم و هر چی از دهنم در میومد رو بهش گفتم. هر چند لیاقتش بیشتر از اینها بود و هنوز که هیچ حس عذاب وجدانی بهم دست نداده و حس خرسندی و سبک‌بالی می‌نمایم.

    سوال مهم اینه که چراااا من اینقدر آدم روانی دور و برم جمع می‌شن؟ منی که تو زندگیم یه هدف بیشتر ندارم و اونم اینه که یه جوری برم و بیام که در مرکز توجه هیچ کس نباشم. چطور این روانیا منو پیدا می‌کنن و به صورت بیمارگونه‌ای منو تو مرکز توجهشون می‌ذارن؟ چرا جدی همه رو برق می‌گیره منو گوز ادیسون؟ خدایا کرمت رو شکر. نمی‌خوام ولله. دوس ندارم هیشکی یدونه من وجود دارم. چرا با من اینکارو می‌کنی... 

    لعنت به تک‌تکشون. امیدوارم جدی از زمین ورداشته بشن.

    اینقدر این حس پاییده شدن، اونم به صورت بیمارگونه، حس بد و آشغالیه که حتی براشون آرزوی مرگ هم بکنم عذاب وجدان نمی‌گیرم.

    تنهایی، سکوت و تنهایی همه‌ی چیزیه که می‌خوام. بذارین تنها باشم. توی یه وبلاگ چسکی هم نمی‌تونم خودم باشم... خودسانسوری، خودسانسوری، خودسانسوری.

     

    +البته خیلی خوشحال نشو استاکر مریض. یه دفتر دارم توش کلی چیز می‌نویسم. احساساتم، داستان هام. و تو هرگز اونا رو نخواهی فهمید. 

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۸ تیر ۰۲

    مرسی که به تد تاک من اومدین

    همین الان که دارم تایپ می‌کنم آدرس وبلاگم رو به دو نفر دادم که بخونن

    چون اونام گفتن که آدرس وبلاگشون رو می‌دن ولی ندادن تا به این لحظه... (خیانت)

     

    به وبلاگ‌نویسی فکر کردم و مزخرفاتی که تا به امروز اینجا نوشتم

    به اینکه این اولین پستیه که میخوام توش از درس نگم، از مشکلات نگم، ننه من غریبم بازی در نیارم...

    هر چند باید اعتراف کنم که فکر غر زدن و سیاهی پاشیدن رو کل این وبلاگ خیلی وسوسه برانگیزه

    اینکه از آبان پارسال تا الان کجا بودم و چه غلطی میکردم بماند- بعدا با هم صحبت میکنیم

    ولی داشتم میگفتم، داشتم به وبلاگ نویسی فکر میکردم

    به سبک نوشتاری، به اینکه چرا هرگز نتونستم مثل بـــــانوچه، سه نقطه‌های دل لیمو (هووی من در لیمو بودن) و دوست دست قشنگم فابر اینقدر شیک و خفن بنویسم و همه‌ش جلف و جفنگ نوشتم. حتی عزاداری هام هم مثل بچه های 2 ساله س

    هر کی ندونه فکر میکنه من تو زندگیم هیچی کتاب نخوندم و دایره لغاتم مثلا در سطح انشای سوم ابتداییه.

    البته اینجا لازم میدونم پرانتز باز کنم و بگم انشاهای دوره ابتداییم به خاطر معلم فوق العاده خوب و جذابی که هیچی ازش یادم نیست، واقعا حرفه ای بودن. -باید برم از دوستام بپرسم اسم معلم انشامون چی بود-

    خلاصه... چی می گفتم؟ آهان، از زبان قاصرم برای زیبانویسی گفتم.

    دوست دارم همیشه اینقدر روون بنویسم که همه بتونن بخونن و بفهمن و لابه‌لاش اینقدر با کلمات بازی کنم که همونا به خودشون شک کنن که چرا دارن نمیفهمن... حتی توی نوشتن هم بدجنسم... آه...

     

    اشکالی نداره به هر حال هر کسی یه سبکی برای نوشتن داره دیگه نه؟ میدونم استعدادشو دارم، ولی اینم میدونم که یه صدایی در وجودم ازم میخواد که اون متن پرفکت بی نقص زیبا و خفن‌طور رو به وجهی گند بزنم توش و تهش رو به ابتذال بکشونم و اجازه ندم توی دنیا هیچ چیز پرفکتی وجود داشته باش. حتی اگه خالقش خودم باشم. 

     

    مرسی که به تد تاک من اومدین

    بعدا براتون تحلیل های بیشتری از شخصیتم خواهم کرد

     

    +پ.ن. مدیونین فکر کنین در پی وصل نشدن وی‌پی‌عن دست به کیبورد بردم.

    +پ.ن.2. آوووووو مطلب شماره 129اُم! احساساتی شدم :|

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۱۴ آبان ۰۱

    بی کس

    عید که میشد کلا میرفتیم دو تا خاله میدیدیم

    جفتشون فوت شدن

    هیچ کسو نداریم دیگه

    سعی کردم در بی حس ترین حالت ممکنه اینو بگم

    خودمم گریه نمیکنم الان. عجیبه که گریه نمیکنم البته.

    خو بی کس شدیم رفت. چیکار کنم الان. مگه اصلا قراره با کس بمونیم...؟

    از امروز... زندگی روز به روز بدتر میشه تا بمیریم. هیچ روزی بهتر از روزهای قبلش نخواهد بود.

    همین.

     

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۳ آبان ۰۰

    آدمای دور و برم

    خیلی مهمن.

    مهمه کیو به عنوان دوستم انتخاب میکنم.

    نمیدونم چرا این حرف تو کله لیمو به عنوان یه بچه نمیرفت. نمیدونم چرا لیمو باید بیست و خرده ای سال عمر میکرد تا این حرف ساده رو بفهمه!

    ولی مهمه کیا اطرافت باشن. کسایی که بخوای بخاطرشون خودت رو بالا بکشی. بخوای درجا نزنی تا بتونی باهاشون رقابت کنی. رفیق هایی که هم کمکت کنن رشد کنی هم رقیبت بشن تا یه کم استرس بگیری و تنبلی نکنی. این جور آدما بنظرم مثبت ترین آدمایی هستن که میتونیم دور و بر خودمون داشته باشیم.

    اگه میتونستم 10 سال عقب بر می‌گشتم و اینو حالی خودم می‌کردم.

    ولی خب شاید شرایط روحی شو نداشتم که این چیزا رو بفهمم. شاید بیش از حد نگران دیده شدن بودم یا شاید بیش از حد ذهنم درگیر چیزای احمقانه بود. ذهنم یه سوپ داغی از مزخرفات بود حقیقتا. خودمو ملامت نمی‌کنم... در واقع همینه که هست. ازین جا به بعد قراره چی باشه؟ لیمو میره و میاد و مدام با خودش کلنجار می‌ره. گاهی فکر می‌کنه که به ثبات رسیده ولی بازم دچار تلاطم می‌شه. فکر کنم اینم جزوی از مسیر رشد باشه.

    اصولا آدم مثبتی نیستم و مثبت بودن هم حرصمو در میاره :)) ولی یه موقعایی لازم نیست اینقدرم منفی باشم. در واقع کسی اینجا نیست که اهمیت بده. خودم برای خودم دارم مرزهای الکی می‌ذارم و خودم حرص خودمو در میارم. گاهی وقتا آدمی نیس که این حرص خوردن‌هامو ببینه و اهمیت بده پس من برا چی تو خلوت خودم حرص می‌خورم؟ لازم نیس لازم نیس... یه نفس عمیق بکش. نه کسی الان نگات می‌کنه، نه اگه نگا کنه اهمیت می‌ده. ذهنت رو متمرکز کن روی خودت. هم؟ باشه؟ باشه.

     

    خلاصه بخوام بگم: آدمای دور و برم مهمن. آدمایی که می‌خوام باهاشون معاشرت کنم. آدمای دور و برم مهم نیستن. آدمایی که هیچ‌وقت باهاشون هم‌نشین نخواهم بود! به همین سادگی. لت ایت گو!

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۳۱ تیر ۰۰

    لایحه کوفت و پرپر شدن آرزوهای یک لیمو

    این دختر اخیرا کمی گنگ شده است.

    حتی برای خودش.

    خبر خوب این که دو روز دیگه این موقع همه چیز تموم شده. من از پایان نامه کذایی‌م دفاع کردم و روی این صندلی نشستم و دارم با دل خوش سریال می‌بینم (درسته قبلشم میدیدم ولی دلم خوش نبود میدونین؟ :ذی)

    خبر لایحه‌های احمقانه‌ای که هر روز در مجلس تصویب می‌شه اعصابمو به هم می‌ریزه. قرار نبود این‌جوری بشه! قرار نبود استفاده از اینترنت این‌قدر سخت و طاقت‌فرسا بشه! قرار نبود مدام استرس اینو داشته باشیم که الان از دنیا قطع می‌شیم!

    به عنوان کسی که از آرزوی دیدن دنیا تنها براش ارتباط با دوستای خارجی‌ش باقی مونده، می‌تونم بگم که... خیلی بی‌شرفید! به هزار جور بهونه هر روز زندگی رو برای من جوون سخت‌تر و سخت‌تر می‌کنید. تحریم و سانسور خارجی‌ها علیه ما کم بود باید از طرف داخل هم سانسور بشیم! مهم نیست که من به تنهایی آپشن برقرار کردن یه کانکشن پایدار رو داشته باشم یا نه. تا وقتی که دوستام و آدمای جامعه هم‌زبان با من این آپشن رو نداشته باشن، این آپشن پشیزی نمی‌ارزه!

    نمی‌دونم چرا فهمیدن این مساله این‌قدر برای نماینده‌های محترم مجلس سخته! درکشون نمی‌کنم. مگه تو این دنیا زندگی نمی‌کنن؟ با من از مسائل امنیتی نگین فقط! این کاری که دارن می‌کنن هیچ ربطی به امنیت نداره. فقط پاک کردن صورت مساله‌س. نمی‌دونم من می‌تونم دقیقا چیکار کنم که اینا به خودشون بیان و زندگی ما رو بیشتر از چیزی که هست به گه نکشن. ولی می‌دونم که بهشون اجازه دادیم توییتر رو فیلتر کنن و خودشون با اینترنت‌های بدون فیلتر برامون تو توییتر پست بذارن! اینم می‌دونم که ساکت نشستیم تا سایت فوق‌العاده مفیدی مثل یوتیوب رو بدون هیچ دلیل منطقی فیلتر کنن و بعد فیلترشکن‌هاشونو به ما بفروشن. اینم می‌دونم که شاید این کشور دیگه کشور نشه. ولی من نباید بنویسم؟ منی که با هزار امید و آرزو هر دفعه پامی‌شم می‌رم سر صندوق رای لعنتی به یه پیرپاتال رای می‌دم که آخر نیازهای من جوون رو اصلا در نظر نگیره. خب اصلا امید و رمقی به آدم می‌مونه؟

    مسخره‌تر از این مملکت خودشه. 

    حالا که فیلتر داریم می‌شیم، کنترل می‌شیم، زندگی نداریم، کار نداریم، یه رفیق با مرام نداریم...

    بریم این آهنگه رو گوش بدیم بشوره ببره.

    البته قبلش باید بگم که درسته که من اینجا یک مرحله مخاطب پرانی انجام دادم که به واقع عمدی نبوده ولی برای مخاطب های نداشته الانم نوید یک اتفاق جذاب رو در صنعت ژورنال نویسی (کی صنعت شد؟) میدم.

     

    Connection - OneRepublic


    دریافت

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۲۷ تیر ۰۰

    اولین عیدی که نیستی

    هستی و میدونی که دلم برات خیلی تنگ شده. برای همین دیشب به خوابم اومدی که نشونم بدی چقدر جای خوبی هستی و این منم که باید بهت غبطه بخورم. خب دارم غبطه میخورم واقعا. خیلی دوستت دارم و نبودنت توی اولین عید، دقیقا پشت میزی که همیشه میشستی برام زجرآوره. یه موقعا برای اینکه خودمو آروم کنم میگم به جهنم خب منم یه روز میمیرم الان نباید غصه شو بخورم که. و واقعا اون لحظه تبدیل میشم به یه آدم بدون قلب که نبودت براش مهم نیست... ولی هست. ولی وقتی یه گوشه میشینم آخر همه فکرام به تو ختم میشه. بخصوص امروز... 

    کاش بودی ولی... دستام می لرزه. مثل صدام. اشکام جاری میشه ولی بغضمو برای خودم نگه میدارم. بیصدا یه گوشه میشینم و فقط صدای تایپ کردنم توی این طبقه میپیچه. تظاهر میکنم که حالم خوبه و چیزی نیست. حالم خوبه و چیزی نیست. حالم خوبه و چیزی نیست.

    توی خوابم اولش نشناختمت. بعد از اینکه کلی با تعجب نگاهت کردم، خوشحال شدم که دارم میبینمت. اومدم کنارت. با هم داشتیم راه میرفتیم و داشتی باغ بزرگی که توش هستی رو نشونم میدادی. چادر سرت بود. ازت پرسیدم منم میتونم بیام پیشت؟ بهم گفتی اینجوری نه. اینجوری که چادر سرم نیست نه. از خواب پریدم و موقع اذان صبح بود. دارم فکر میکنم چقدر این رویا صادقه بود؟ ازت ممنونم که به خوابم اومدی. خیلی دلم برات تنگ شده بود. دفعه بعد بذار بغلت کنم و ببوسمت. خواهش میکنم.

    بهم گفتی ازم ممنونی که به یاد هستم و برات قرآن میخونم. کمترین کاریه که میتونم بکنم. هر چند وقت یه بار به خودم تلنگر میزنم که اگه میخوای وقتی مُردی بری جایی که اون هست باید آدم بهتری باشی. منم میخوام که آدم بهتری باشم. میخوام که بیام پیشت بمونم. پیشت باشم و نگی بهم که نمیتونی بیای پیشم. 

    چهره ت جوون شده بود. لاغر بودی. لبخند میزدی و انگار اونجا که بودی داشتی کلی کار انجام میدادی. انگار تازه داشتی زندگی میکردی. به کلی مسائل رسیدگی میکردی و لبخندت... لبخندت برام خیلی دلگرم کننده بود. خوشحالم که خوشحالی. حق تو یه زندگی ابدی و در آرامشه. چون تو بنده خوب خدا بودی و هستی. شدیدا و عمیقا از ته دلم دوستت دارم و میخوام که پیشت باشم. به امید دیدار.

     

    *لطفا بازم به خوابم بیا... بیا دفعه بعد راجع به چیزای دیگه صحبت کنیم. :)

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    بدون مامان فقط میشه دق کرد

    شب اومدم خونه، هیچ کس نبود. پرده ها رو کشیدم. چراغا رو روشن کردم. از پیش همکلاسی م میومدم که یهو چند تا بیماری رو با هم گرفته بود و زمین گیر شده بود. پسر شاد و بشاشی که یهو همه روحیه شو از دست داده بود. تو راه جلوی اشکامو گرفتم. وقتی رسیدم خونه و بجای بوی غذا، بوی تنهایی و تاریکی به مشامم خورد دلم دو برابر گرفت. بعد یاد عزیز از دست رفته م افتادم. یادم اومد که مادر یه خونه بود و حالا بچه هاش تنهان. بچه ها وقتی کلیدو میندازن و میرن تو خونه همیشه همین حس بهشون دست میده؟ حس سرما، حس کمبود، هیچ چیز جایگزین بوی مادر نمیشه... میشه؟

    تا مامانم بیاد یه دل سیر گریه کردم. یه فاتحه خوندم. از خدا خواستم همکلاسی مو شفا بده. تا مامانم اومد براش تعریف کردم و گریه کردم و مامانم هم گریه کرد باهام. فهمیدم بدون مامان نمیشه خوشحال بود. بدون مامان نمیشه ناراحت بود. وقتی مامان نباشه فقط میشه دق کرد.

    الان از خدا میخوام همکلاسی مو بهش گوشه نظری بندازه. اینجوری آزمایششون نکنه... خیلی سخته. فکر از دست دادن همکلاسی که خیلی هم با هم صمیمی نبودیم روانی م می کنه. خیلی دردناکه. خدایا بهش قدرت بده. بهش سلامتی بده.

     

    بعدم طبق معمول از خودم بدم میاد که سالمم. که مشکل مالی ندارم. که خوشحالم و دردی ندارم. پس من قراره چجوری امتحان بشم؟ اینم ترسناکه. خدایا بهمون رحم کن.

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹

    باشی یا نباشی

    آدمایی که تاثیرات عمیقی روی کسی که الان هستم داشتن، اما حالا تو زندگیم نیستن. و خیلی جالبه که بعد از رفتنشون من همچنان همونی هستم که بودم. بنظرم خوبه که از اطرافیان تاثیر مثبت بگیریم. نه بخاطر خودشون، بخاطر اصل مثبت بودن. یعنی در نهایت سعی کنیم آدم مثبتتری باشیم. حتی اگر اون آدمها قراره فقط چند صباحی با ما باشن. ما نباید احتیاج به حضور هیچکس داشته باشیم اما منظورم این نیست که باید تنها باشیم. آدمها میان و میرن. یک ملاقات چند ساعته، ارتباط چند هفتهای، دوستی چند ماهه یا چند ساله، زندگی یک عمر! دیگه بیشتر از این که نمیشه آدما رو کنار خودمون نگه داریم. اما همین عمر هم ابدی نیست و تموم میشه. ما به هم احتیاج داریم و نداریم. میتونیم تصمیم بگیریم با هم باشیم یا نباشیم. اما قطعا باید بودن و نبودن افراد تو زندگی مون رو جوری تعریف کنیم که خودمون به سمت رشد بریم. با این اوصاف نمیفهمم چرا بعضیا اینقدر دست و پا میزنن برای بعضی چیزا. آروم بگیر فرزند آدم... اینقدر با عجله به سمت تباهی نرو لعنتی. روابطتشون رو بر اساس "کَندَن" از بقیه تعریف میکنن بدون اینکه توجه کنن کلا میخوان شصت سال زنده باشن و تا الآن نصفشو عمر کردن ظلم میکنن، بدون اینکه عذاب‌ِ وجدان (در صورت وجود) بگیرن. اینقدر مشتاقن برای بازدید از جهنم؟

    +پ.ن. نه چندان بیربط: آدمی که به "خدا" و "دین خدا" اعتقاد نداره خیلی خطرناکه. چون خیلی راحت میتونه حتی آدم بکشه و یه جوری توجیهش کنه که مرزهای "انسانیتِ" احمقانهای که خودش از خودش درآورده یک میلیمتر هم جابجا نشن.

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۳ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۲ آذر ۹۹

    I wanna be where you are

    سلام خدا جون

    چیزی نمی خوام

    فقط می خوام اونجایی باشم که اون هست

    هوایی رو نفس بکشم که اون می کشه

    من هنوز متعلق به این جسمم

    ولی قول می دم هر کاری ازم بر بیاد انجام بدم تا بتونم یه روز دوباره ببینمش

    می خوام یه عمر با عزت داشته باشم که بتونم خطاهامو جبران کنم

    که بتونم یه ذره هم شده به تو نزدیک تر بشم تا بتونم دوباره ببینمش

    حسرت هام زیاده ولی یادم نمیره که منم یه روز میمیرم و اگه تا زنده ام خودم برای خودم قدمی بر نداشته باشم، اون موقع حسرت های واقعی سراغم میان.

    وقتی میری قبرستون و حضور ارواح رو حس میکنی به یادت میاد که همه یه روز رفتنی هستیم

     

    ...

    And I never minded being on my own
    Then something broke in me and I wanted to go home
    To be where you are
    But even closer to you, you seem so very far

    ...

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم