.. .- -- .- --. .. .-. .-.. .-- .... --- -.- -. --- .-- ... -- --- .-. . -.-. --- -.. .

..  .-  --  .- --.  ..  .-.  .-..  .--  ....  ---  -.-  -.  ---  .--  ...  --  ---  .-.  ...  .  -.-.  ---  -..  .

یهو علاقه مند شدم که ببینم این داستان مورس چیه! و بعد خیلی علاقه مند شدم در حدی که شاید دلم بخواد بقیه پست ها رو اینجوری بذارم :))

یاد گرفتنش بسیار بسیار راحته. در شرایط عادی بدرد نمی خوره! اما به محض اینکه یه فاجعه طبیعی در منطقه ای رخ بده یا برق ها قطع شه و ارتباطات محدود، مورسر ها به دنیا حکومت میکنن! 

اگه دوست داشتین این زبان رو به آسون ترین روش یاد بگیرین میتونین فقط سعی کنین جدول زیر رو حفظ کنین. اما کاربرد کمی داره براتون.

بهترین روش، یادگیری مورس به روش شنیداری ه. برای این می تونین نرم افزار Morse Toad رو برای اندروید و آی او اس نصب کنین و یادگیری رو شروع کنین! اگه بلافاصله همه ی مراحل ذکر شده در برنامه رو برین بیشتر از چند ساعت طول نمی کشه که شما به جمع مورسر ها می پیوندین!

حالا اجالتا جمله ی اول پست رو رمزگشایی کنین! اگه دوست داشتین می تونم تمرین های شنیداری هم براتون بذارم یعنی نمونه کدهای رمزی که در مواقع خطر یا فاجعه های طبیعی استفاده شدن. 

  • ۴ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • لیمو ‌‌
    • سه شنبه ۱۱ آبان ۹۵

    دختری که آتش گرفت

    بعد از یک روز خسته کننده، وارد خانه ای شد که آفتاب غروب شیشه های یخی پنجره ها را ذوب کرده و روی زمین ریخته بود

    بجای مبل راحتی، به زحمت خودش را روی لبه پنجره جا داد

    رادیو را روشن کرد 

    چشمانش را بست

    سرخی آفتاب غروب روی گونه اش نشسته بود

    سرش را به لبه ی پنجره تکیه داد و زیر لب گفت:

    صبح که شود حالم بهتر میشود ...

    +دانلود

  • ۴ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ آبان ۹۵

    نارنگی

    نارنگی من، نارنگی

     

    آنگاه که نارنگ بخوردی و بخفتی ...

    شایسته نباشد که به یادم تو نیفتی!

     

    چون بقول شاعر ...

    شب که آید ماه من نارنگی است !

     

    +افاضات فیض

    ++از یازده تصمیم گرفتم این پست رو بذارم و الان 12.30 ه! اینترنت به محض ردیابی امواج تصمیم من،  طی عملیاتی انتحاری قطع گشته و به تلاش من برای دسترسی به اینترنت و رفرش های مکرر اینجانب هار هار خندیده است. باشد در اعماق دوزخ او را جایگاه باشد ...

    +++امشب خودمو با این خفه کردم:
    دانلود

     

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۱۰ آبان ۹۵

    دشمن دارم غم ندارم

    لیموی عزیزم؛

    امروز بعد از دو هفته هنوز هم عصبانی م. این نشون میده که یه آتیش تند و گذرا نبوده.

    توی گروه بچه های دانشگاه بحث این یارو قاریه شده بود. 

    منم خیلی منطقی میگفتم تا چیزی معلوم نشده به فلانی تهمت نزنین. شما که قاضی نیستین در جریان هم نیستین. تو کل دنیا هم یه رسانه بیشتر در موردش حرف نزده که اونم اصلا قاطی باقالیا هم حسابش نمی کنیم. تهمت نزنین آقا. کار سختیه تهمت نزدن ؟

    مثل اینکه سخت بود براشون. حالا نمی دونم الان یارو تو چه وضعیه پرونده ش. تشخیص درست یا غلطش کار قاضیه نه من فیزیکدان!

    آخرش منو به فحش کشیدن. افتضاحا... اشکمو در آوردن.

    دوستای جون جونیم سکوت پیشه کردن.

    بعد فردا پس فرداش سر یه دروغی که در مورد امام خمینی شروع کرده بودن به گفتن، من احساس وظیفه کردم و روشنگری کردم با مدرک و دلیل و سند. 

    دوباره بحث و جدل. آخه بحث داره دیگه؟ یا امام این حرفو زده یا نزده دیگه. وویس ش رو هم که دادم گوش دادی دردت چیه که هی میگی نه؟

    اصلا بعضیا دوست دارن بحث کنن. من الان اگه بگم روزه و خورشیدو تو آسمون نشونش بدم هم باز میگه شبه اونم ماهه و خورشید نیست!

    در این حد منگل. در این حد تعطیل.

    خدا شاهده از گل کمتر نگفتم به این منگلا. محض ظاهرسازی هم شده بلدم با منگلا مث گل رفتار کنم. فرقش توی یه "مٌن"

     بود دیگه! کار سختی نبود اصلا.

    بعد دوباره منو به فحش کشیدن و اشکمو در آوردن.

    دوستام هیییچی نگفتن.

    یعنی ایندفعه اینقدر بد بود که صدای بقیه هم در اومد ولی دوستام هیچی نگفتن.

    هیییییچییییی

    بعد رفتم حتی تو خصوصی هم مطرح کردم که بیاین یه چیزی بگین. 

    جوابمو ندادن! 

    محل سگمم نذاشتن!

    همیشه به شوخی میگفتم. ولی این دفعه جدی میگم. آدم چنین دوستایی داشته باشه دیگه نیاز به دشمن نداره!

    منم ازونجایی که نه نیازی به دوستی با بقیه دارم و نه علاقه ای به درام، همونجا همون کوچکترین بندی که ما رو به هم متصل میکرد رو بریدم.

    تموم شد و رفت.

    دوست 9 ساله؛ و دوست 5 ساله برای همیشه خدانگهدار.

    نمی شه که دیگه در این حد هم آدم از دوستاش انتظار نداشته باشه! اگه قراره در این حد هم انتظار نداشته باشم همون بهتر که دوستی نداشته باشم. خوشحال ترم و اعصابم هم راحتتره.

    هر دفعه بخاطر کارهای اینا من باید حرص بخورم آخه مگه قلبمو از سر راه آوردم.

    از همون اول هم بهتون احتیاجی نداشتم. حالا هم خوشحالم که میدونم کسی جز خدا پشتم نیست. بهتر از توهم اینه که کسی هوامو داره!

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۸ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۹ آبان ۹۵

    آسمان آبی

     

    فصل صفر

    نگاهی به آسمان آبی کردم. مدت ها بود که ندیده بودمش. به سمت پناهگاه شماره دو راه افتادم. نه اینکه این قرارگاه با شماره یک و سه فرقی داشته باشد. این انتخاب در مقابل تصمیمی که چند لحظه پیش گرفتم بی نهایت بی اهمیت بود. در پناهگاه ها به اندازه کافی غذا وجود داشت که بتواند مرا تا ده ها سال تامین کند. نگرانی نداشتم. رسالت خودم را انجام داده بودم و فکر نمی کنم که دیگر از زندگی ام چیزی بخواهم. شاید در این چند سالی که در این پناهگاه می مانم کتابی نوشتم. کتابی که بعد تر ها سرگذشت یکتا و غم انگیزم را برای خانواده ام شرح دهد.

    فصل اول

    " ... طی چند ماه گذشته طوفان های شن گسترده تری وقوع پیدا کردند. هواشناسان و دانشمندان معتقدند که این طوفان ها مقدمه طوفان سهمگین تری خواهند بود. شهروندان عزیز، امروز حوالی ساعت پنج بعد از ظهر منتظر وقوع طوفان شن دیگری هستیم. لذا برای حفظ جان خود و خانواده تان تمام منافذ ورودی مثل در و پنجره، هواکش و دودکش ها را مسدود کرده و از خانه های خود خارج نشوید."

    آهی کشیدم و رادیو ماشینم را خاموش کردم. این اواخر دیگر کمتر کسی اجازه استفاده از ماشین را در شهر دارد. من به همراه چند نفر از هم کلاسی هایم، برای حمل وسایل آزمایشگاه ها و کارهای پژوهشی از طریق دانشگاه اجازه نامه رانندگی دریافت کرده بودیم. ابتدای ورودی های هر خیابان گشت های پلیس اجازه نامه وسایل نقلیه را کنترل میکند. کمی جلوتر وارد خیابان کارگر شدم و ایستادم تا پلیس اعتبار اجازه نامه ام را بررسی کند. در این حین نگاهی به آسمان تیره ی اول صبح انداختم. بچه که بودم هنوز آسمان آبی رنگ بود. حالا اما گاهی عبارت "آسمان آبی" را در موتور جستجو، جستجو میکنم و به یاد خاطرات شیرین کودکی لبخند میزنم. این تنها دلخوشی این روزهای ما زمینی هاست.

    کمی بعد تر من و هاله در حال انتقال بروشور ها و پوستر ها از ماشین به داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده فیزیک دانشگاه تهران هستیم. امروز گروه ما سمینار مهمی در رابطه با وضع اسفناک این روزها ارائه میدهد. اعضای دولت و تمام اشخاص و چهره های مهم علمی کشور به این سمینار دعوت شده اند. هر چند بسیاری از آنها به علت لغو پرواز ها نمی توانند خودشان را به تهران برسانند اما ما برای غائبین سیستم ویدیو کنفرانس را راه انداخته ایم تا به صورت مجازی در سمینار حضور داشته باشند. این مهم ترین سمینار این روزهای شهر یا حتی کشور است. ما ماه هاست که روی این موضوع تحقیق کرده ایم. حالا وقت آن است که برای اجرایی کردن طرحمان از دولت بودجه دریافت کنیم . با وجود اینکه مرگ زمین مان بسیار نزدیک است اما سیاست مداران کشور هنوز احساس خطر نکرده اند. امروز همه چیز متحول میشد. باید اینطور میشد. دیگر فرصتی باقی نمانده است.

    آقای فروزنده، هم گروهی مان، و دکتر شمس به کمک ما آمدند. دکتر شمس استاد ما بود که در تمام این مدت روی طرح ما نظارت میکرد. او همان طور که دو استند بزرگ را بر میداشت گفت:" سلام خانم ها. همه چیز خوب پیش میره؟" من پاسخ دادم:"بله استاد. همه چیز خوبه. فقط اینکه ..." مکثی کردم اما هاله حرفم را کامل کرد: "اگه کسی به حرفامون گوش نده چی؟" دکتر شمس با چهره ای نگران گفت:"این تنها راه زنده موندنه. باید گوش بدن. من میدونم که شما از پسش بر میاین خانم صالحی. شما با تمام وجود برای این پروژه وقت گذاشتین. من مطمئنم مشکلی پیش نمیاد." 

     

    +نظر؟

    ++قضیه اینه که نمی تونم آروم بگیرم و وقتی نمی تونم آروم بگیرم. مینویسم. هر چند مزخرف ولی نوشتن خوب است و آروم هم می کند در ضمن. 

    +++یهو به ذهنم رسید که اینجا اینو بگم. من کلا آدم محبوبی نیستم. احتمالا چون رک ام زیادی. خصوصیات جالب زیادی هم ندارم که بخواد کسی جذبم بشه. تو کار دلبری هم نیستم ولله. خیلی هم بدم میاد یکی مث کنه هرجا میرم دنبالم باشه خیلییییی. همین دیگه. روی جمله آخر هم تاکید میکنم. شاید اونی که باید خودش فهمید :|

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۴ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۷ آبان ۹۵

    بری آلن

    آرزو میکنم که واقعی بودی.

    اون وقت همه شهر رو زیر پا میذاشتم تا پیدات کنم

    و التماست کنم که منو ببری به جایی که آدما نیستن.

    تو و هزاران دروغ شیرین دیگه، ستون لرزون زندگی آدمایی مثل من هستی.

     

     

    چند روز پیش داشتم دنبال مهر بزرگ میگشتم برا جانمازم؛ یه مهر پیدا کردم قد لپ تاپم بود خدا شاهده. بعد به خاله م میگم وای خاله اینو از کجا خریدین؟؟ از مکه؟؟!

    خاله و دخترخاله م از خنده زمین و گاز میزدن. من خداوندگار سوتی هستم. سلام !

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۱ آبان ۹۵

    لیموی کوچک رمان نوشته است

    سلام به همگی :)

    من لیمو، مدتی ست که دارم یه داستانی می نویسم... به نام "رز سبز"

    به تازگی موفق شدم بخش اول از سه بخش این داستان رو تموم کنم. (سوت دست کف هورا !!! نه ! محرم ه! ولش کنین اصن :| )

    خلاصه که خواستم از همین تریبون شما رو دعوت کنم این داستان رو بخونید. 

    تم داستان ترسناک فانتزی معمایی شاید هم کمی عاشقانه :| هست.

    در مورد خلاصه داستان دارم هنوز فکر میکنم. خلاصه نویسی خیلی سخته! 

    اما یه بخشی از داستان رو براتون نقل میکنم:

     

    "چشمانم را باز کردم. روی چمن های سردی خوابیده بودم. پیراهن بلند و زیبای مشکی رنگی به تن داشتم. با وحشت سر جایم نشستم. درست وسط قبرستان جزیره بودم و بین دو قبر خوابیده بودم. خورشید در حال غروب بود. به زحمت ایستادم. انگار تمام روز را دویده بودم. کفش به پا نداشتم و از برخورد کف پاهایم با چمن سرد تمام تنم لرزید. خوب که دقت کردم توانستم اسم های حک شده روی دو قبر قدیمی را بخوانم. رابین گرین و آلیس گرین. خانواده ام. کمی آنطرف تر دسته ای از آدم ها در حال خارج شدن از قبرستان بودند. به تازگی شخصی را دفن کرده بودند. به سمتشان دویدم و به قبری که آنها چندی پیش بالای سرش ایستاده بودند رسیدم. سنگ قبر نو بود اما هیچ اسمی روی آن نوشته نشده بود. با حیرت سرم را بالا آوردم و به درب قبرستان نگاه کردم. آنها دیگر آنجا نبودند. رویم را که برگرداندم مایکل را دیدم که با کت و شلواری مشکی رنگ جلوی من ایستاده بود. بدون اینکه وحشت کنم چند بار پلک زدم. می دانستم که هنوز خواب میبینم. پرسیدم : "تو اینجا چیکار میکنی؟" در خواب هم همان لبخند مخصوصش را بر لب داشت. گفت: "بخاطر تو اومدم." با اخم نگاهش کردم. ادامه داد: "تو هیچ وقت نمی میری!" و به پایین نگاه کرد. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم که این بار درشت و واضح روی آن نامی خودنمایی می کرد. نام من! "

     

    این داستان ما یه وبلاگ هم داره که می تونید از اینجا واردش بشید و اگه دوست داشتین دنبال کنین تا قسمت های بعدی که قرار میگیره در جریانش باشین.

    در ضمن خودم به اشکالات بسیار زیادم واقفم ولی لطفا با من مهربان باشید زیرا تجربه اولمه و احساسات نویسنده ها هم که میدونید چجوریه. نازک نارنجی ن:) و همچنین بعدا دوباره برمیگردم و خیلی چیزها رو اصلاح میکنم. لذا اگه وقت گذاشتید و خوندید خوشحال میشم از نظرات گرانبهاتون استفاده کنم. 

     

    لینک پی دی اف بخش اول این داستان رو می تونید از اینجا دریافت کنین. 

    نظر هم یادتون نره blush

    راستی آبان تون هم مبارک

    heart

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۱ آبان ۹۵

    من واقعی خیلی زشت است

     

    خودت باش!

    جمله ای که می گی و من می شنوم و قند توی دلم آب میشه از اینکه خودم باشم و دیگه تظاهر نکنم !

    چقدر این جمله حس خوب داره، چقدر هیجان زندگی داره ... چقدر در عین سادگی پر انرژیه !

     

    روزگاری بود که من بلد نبودم خودم نباشم. هنوز هم گاهی این دنیا رو با دنیای خودم قاطی میکنم. روزگاری بود که هرچی می گفتم و هر کار میکردم با نفرت بقیه روبرو میشدم. روزگاری بود که من واقعی زشت تر از اونی بود که کسی جرات کنه روبروم بایسته و بگه : خودت باش! 

    نمی خوام زخم قدیمی رو باز کنم... من خودم بودم و همه چیزی که دریافت کردم نفرت بود. نفرت از طرف کسایی که قرار بود زیباترین دوران زندگی مو برام رقم بزنن. کم کم که بزرگ شدم تصمیم گرفتم خودم به تنهایی زندگی کنم. منظورم اینه که وقتی توی دنیای کوچیکت همه ازت متنفرن تو چیکار میتونی بکنی؟ فقط میتونی یه گوشه بشینی تا حیاط خلوت شه و همه برن سر کلاساشون. دفتر خاطراتت رو روی پات بذاری و بنویسی: 

    "دفتر خاطرات عزیز؛ 

    امروز یه روز دیگه س. امروز دیگه فرق می کنه. امروز زهرا باهام بدجنسی نکرد. هنوز حالم خوبه. شاید حرفای دیشب روش تاثیر گذاشته. شاید از کاراش پشیمون شده. البته من که چشمم آب نمی خوره. اما همین که تا اینجا با حوریه منو عذاب ندادن نشون میده که داره یه پیشرفتایی می کنه!

    تا حالا شده برای کسی آرزوی مرگ کنی؟ آرزوی مرگ چیز خیلی وحشتناکیه. یه نفر باید به کجا برسه که برای یه نفر دیگه آرزوی مرگ کنه؟ با دردش خوشحال شه؟ از اشک هاش انرژی بگیره؟ چقدر باید زیر بار فشار باشه که دیگه کنترل افکارشو نداشته باشه و هر روز توی ذهنش یه جور اونو مرده ببینه یا بدتر...به قتل برسونه؟ من هر روز حوریه رو یه جور می کشم. بستگی داره که چطور منو عذاب بده. گاهی زهرا رو هم چند تا سیلی می زنم و بهش می فهمونم که داره اشتباه میکنه. بعد زندگی به روال عادی بر میگرده و خبری از حوری جهنمی نیست. "

     

    شنیدم که میگن: تو چرا اینقدر سردی؟ تو چرا اینقدر مغروری؟ تو چرا فکر میکنی خیلی خفنی!؟

    بعد تصمیم گرفتم گرم باشم، خاکی باشم و خفنیتم (!) رو بروز ندم! بعد از 5 سال زندگی بهتر شده. خوشحالم و کمتر آدما به پر و پام می پیچن. شدم نسخه ای از دخترهای مدرسه مون با زندگی هایی فلاکت بار. حالا همه ازم راضی ن. حالا همه ازم میخوان که خودم باشم. حالا بهم لبخند میزنن و قلبمو به درد نمیارن. حالا اگه چشمام آبیه دلیل بر مغرور بودنم نیست! حالا اگه پوستم رنگ پریده س دلیل بر بی احساس بودنم نیست! حالا همه چی نرماله! همه چیز نرمال شد... از وقتی که چیزی شدم که اونها میخواستن.

    اما چیزی که اونها نمی دونن اینه که من زنده ام فقط به امید اینکه آخر شب بتونم برم توی اتاقم، در رو قفل کنم و روی تختم دراز بکشم و همینطور که می نویسم و خودم رو غرق دنیایی بی نهایت باشکوه میکنم و هندزفری توی گوشمه، سرد، بی احساس، مغرور و خفن باشم و موجودیت نحس و پلیدشون رو تا صبح فراموش کنم. 

     

     

    +کسایی که فقط برام خاطره بد بجا گذاشتن ، اونم توی حساس ترین دوران زندگیم، رو نمی بخشم. بخوام هم نمی تونم. 5 ساله دارم تلاش میکنم و نتیجه ای نداشته. خاطرات که شوخی نیستن... 

    ++عنوان مطلب، باور قلبی من نیست. 

    +++باور قلبی من پاراگراف آخره که با نوشتنش لبخندی از سر آرامش زدم :)

    ++++من برای خون آشام شدن خلق شدم:| این زندگی فلاکت بار انسانی و دست و پا زدن آدما توش فقط باعث خنده م میشه:))

    بعدن نوشت: خون آشام من کجایی؟! بیا و منو به کمالم برسون جان عزیزت :پی

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۷ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

    اگه می خوای گناه کنی یه گناه حسابی کن !

    چند وقته متوجه شدم یکی از وبلاگ نویسایی که دنبال میکنم در مورد اتفاقایی که ادعا میکنه تو زندگی براش افتاده دروغ می نویسه

    دلیلش چی میتونه باشه؟ 

    وقتی شما هویت واقعی ت معلوم نیست ...

    وقتی سود مادی نمی بری از دروغگویی ...

    وقتی دروغ مصلحتی هم نیست ...

    وقتی یه دروغ کوچولوی بی فایده س...

     

    یعنی خسر الدنیا و الآخره !

     

    یعنی نه تو دنیا سود کردی نه آخرت !

     

    من همیشه یه جمله ی بد آموزی دارم که باید با طلا نوشت قابش کرد ... :دی

    اگه می خوای گناه کنی قشنگ یه گناه حسابی کن که لااقل این دنیا کیفشو ببری! 

     

    مثل دزدی!!! راننده تاکسی 100 تومن باقی مونده رو پس نمی ده. به هیچ جای مسافر بر نمی خوره ولی این راننده تاکسی علاوه بر اینکه تو این دنیا پولدار نمی شه و پول حروم بدتر باعث بدبختی خودش و خونواده ش میشه ... اون دنیا هم کنار بابک زنجانی ها محاکمه میشه! دزدی دزدیه آقا جان! لااقل ب.ز جان تو دنیا کیفشو کرده تو چی؟

    حالا اینجا هم دروغ دروغه ! لااقل یه جور دروغ بگو یه نفعی ببری آخه من دلم میسوزه اینجوری خودتو تباه میکنی جانم ...

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • لیمو ‌‌
    • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵

    Sit down let's see father ^__×

    داشتم دوباره خاطراتم رو مرور میکردم

    من و تو، توی این 5 سال بجز چرندگویی کار دیگه ای نکردیم :))

     

     

    - Sit down let's see father we have no"Hal"

    - Alright alright!

    - dn nemishe lamassab!

    - Return your mobile phone and get a sugary rooster :))

    - :)) God bless you !

    که ترجمه ش این میشه :

     

    - بیشین بینیم بابا حال نداریم!

    - باشه باشه!

    -دان نمیشه لامصّب ! 

    - گوشی تو بده خروس قندی بیگیر!

    - خدا شفات بده!

    +خدا جفتمونو شفا بده به حق این روز عزیز :))

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۲۴ مهر ۹۵
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم