نه اینکه دردناک نباشد، به آن عادت کرده ام . به این که عوض بشوم هر روز و خیره خیره توی آینه به چیزی نگاه کنم که نمی شناسم . 
من عوض می شوم و این یک عادت دیرینه است. اول نمی خواستم قبول کنم . اولین بار که حس کردم این یک تغییر است، سعی کردم سر جای اول برگردم. ولی نشد. هر روز نا امیدتر از دیروز بودم. ولی یک روز تصمیم گرفتم بالاخره بپذیرم . اینها تغییرات درون من هستند و کاملا اجتناب ناپذیر. باید ذهنم را متمرکز می کردم. چه می خواستم بگویم ؟؟
هر روز یک موجود جدید را می بینم که به من زل می زند. مرا میشناسد و خاطرات مرا حمل می کند. به زبان من حرف می زند و تمام کتاب های کتابخانه ام را خوانده است. این موجود من هستم . منی که از خود به خودم دورتر و ناشناخته ترم. گاهی یک موجود تنفر برانگیز و گاهی معصوم. معلوم نمی کند. گاهی می نویسم گاهی می خوانم . گاهی می بینم گاهی می شنوم . همه فکر می کنند که اینها عادی ست. ولی در واقع یک عادت است. عادت به تغییر . و آن شوق درونی عجیبی که همه ی ما داریم نسبت به بازگشت به دوران کودکی ... ! ما حتی نمی توانیم به دیروز خود برگردیم . و البته این کمی ناراحت کننده است و در عین حال همین قسمت است که زندگی را برایمان جالب می کند. زندگی . زندگی در این دنیا . این دنیا . دنیای من. دنیایی که می شناسم . تنها دنیایی که می شناسم . 
درست همان موقع که فکر می کنم آسیب ناپذیر شده ام ، یک چیزی از یک جایی می آید و به من ثابت می کند که تغییرات من دائمی ست. نمی خواهم آسیب ببینم . اما این ها همه اش یک خیال خوش بیش نیست. می خواهم قوی باشم . در واقع این صفتی ست که ندارم و همین باعث شده در ناخودآگاهم برایم مهم شود. آنقدر مهم که هر لحظه تکرارش می کنم و هر وقت که لازم باشد از انتهای ناخودآگاهم بیرون می ریزد و من حسش می کنم . حس ضعف . 
اما اشکالی ندارد. می پذیرمش . یک  جور خاصیت دنیاگونه است. دنیای ما این خاصیت را دارد که وابسته می کند و تو هرچقدر هم ضعیف باشی می توانی به آن تکیه کنی. البته این چیزی ست که تصور می کنی. یه جور توهم مست کننده شیرین ! وابستگی که از آن لذت می بری ! و خاصیت دیگرش هم این است که نا امیدت می کند، تقریبا همیشه! و کاش که نبود و نبودی . ناامید کننده و امیدوار همیشگی.
من یک امیدوار همیشگی هستم که هرچقدر هم که ضربه بخورم باز هم امیدوارم به فردا. به فردا که شاید من تغییر کنم و دنیا پیش چشمم تغییر کند و شاید هم دوستم بدارد و بگذارد به او تکیه کنم . این یک صفت است. هنوز مطمئن نیستم که اسمش انسانیت است یا خریت . خیلی مطمئن نیستم که از چه نژادی هستم. چیزی که می توانم با قطعیت بگویم این است که من یک کپی هستم از خودم. یک کپی با نقص های فراوان . انگار باید از روی پازل درهم و برهمی که هر روز صبح توی آینه می بینم ، شخصیت خودم را یک جوری پیدا کنم. شاید قرن ها وقت لازم باشد. و شاید هم من بیخودی ذهنم را درگیر کرده ام . شاید اگر فقط عادت کنم زندگی ساده تر شود. عادت کنم به خوشبختی که همیشه از من دور بوده و خواهد بود. خوشبختی که میتواند یک تکه چوب باشد یا طلا. مهم نیست واقعا...! چرا سعی می کنند اینقدر مهم جلوه اش بدهند؟!
نیست واقعا... مهم نیست. 

من تغییر می کنم. سعی می کنم که از این تغییرات یک چیزهایی راجع به موجود زیر پوستم بفهمم. سعی می کنم به یاد بیاورم که چه چیزی باعث شد خط قبلی را بنویسم . خطی قبلی سرنوشتم را . سعی می کنم بخاطر بیاورم که چرا الان اینجا دارم می نویسم، و چه چیزی می خواستم بگویم . من سعی می کنم. هر روز...
چه می خواستم بگویم!؟