دوست دارین بهتون دروغ بگن

من اینو فهمیدم و بهش رسیدم. بهتون میگن که فوق العاده ترین زندگی جذاب عالمو دارن که پر از فراز و فروده. درد هاش هم هیجان انگیز و جذابه. ولی من میدونم که دروغه همه ش و شما هم لبخند میزنین و باور میکنین. 

البته خب چه اشکالی داره. دروغ راست حقیقت و ای مزخرفات برای کساییه که اهمیت میدن. مثلا من، اهمیت نمیدم.

میتونین دروغ بشنوین و باورش کنین یا باور نکنین یا اصلا ... بذارین پیچیده ش نکنم. میخوام بگم که من بهتون دروغ نمیگم. چون تو این مرحله از زندگی م هیچی برام مهم نیست. الان تنها چیزی که اهمیت داره وجود نداره و من رو خیل عظیمی از چیزهای غیرمهم احاطه کردن. اما نمیخوام در مورد مشکلاتم بهتون چیزی بگم. میخوام بدونین که عمیقا میبینمتون. همه تونو. چه مجازی چه حقیقی. میبینمتون و هزار حرف دارم که بزنم. اما چشمام به کیبورد خیره میشن... چشمام به چشماتون خیره میشن ... و توی ذهنم این میاد : "که چی؟" و توی کسری از ثانیه دوباره همه چیز مفهوم خودشو از دست میده. من میمونم ... رفرش های بی پایان صفحه های عمرم ... و حرفهای نزده که بعد مدتی فراموش میشن. من میمونم و بعد هیچ کس نمیمونه. همه چیز تموم میشه و من میخوابم و دیگه بلند نمیشم.