آخرین باری که اینجا بودم هنوز باهاش بودم. یک ثانیه نبود که محبت نکنه. مدام محبت میکرد. نمیذاشت آدم فکر کنه. فقط محبت. سرشار از محبت بودم. دلم قنج میرفت و به اصطلاح خر شده بودم.

الان که اینجام یه ماهی ازون موقع میگذره و من خیلی بی تفاوت بدون اون اینجا نشستم و نفس میکشم و کسی هم بهم محبت نمیکنه. یه خلائی حس میکنم. ولی نمردم. زنده موندم. خوبیش اینه که دیگه خر نیستم. فکر میکنم و مدام تو ذهنم میچرخه که یعنی همه محبتاش الکی بود؟ ینی دروغ میگفت؟ هیچی بدتر از شک نیست.

دوست نداشتم رابطه هایی که واردشون میشم حتی وقتی تموم میشن درباره شون شک داشته باشم. ولی شک هست. همیشه باهامه. به همه شک دارم. به همه چی شک دارم. شاید چون زیادی بدی دیدم. ولی گاهی حس میکنم شکم زیادیه. بیشتر از حد عادیه. باعث میشه نتونم دل ببندم. عاشق بشم وابسته بشم. شک چیز مزخرفیه.

تنها چیزی که برام خیلی سخته اینه که زندگی م نامنظم شده. حوصله هیچ کاریو ندارم. یه ماهه لباسامو نشستم. دیگه آخرین لباسای تمیزم هم داره تموم میشه. اتاقم فوق العاده بهم ریخته س. فعالیت ورزشی م کم شده. اینا اذیتم میکنه.

ولی فردا شنبه س. از فردا همه چیو بر میگردونم سر جاش. یه ماه کافیه برای عزاداری دیگه نه؟

یه تایم هایی بود که دوستش داشتم از صمیم قلب. بخاطر اون تایم های خوبی که باهاش داشتم دلم نمیخواد فراموشش کنم. بدی هاشم طبق معمول اسکل بودنم فراموش میکنم. بهرحال همه چی تموم شده و منم دیگه غصه شو نمیخورم. خوشحالم که تموم شد. خدافظ و سلام تنهایی ها...