خیلی وقتا از خودم نا امید می شم . مثلا بعضی وقتا از خودم می پرسم که چرا عکاس نشدم ؟چرا فوتبالیست نشدم ؟ چرا نقاش نشدم ؟ چرا خطاط نشدم ؟ چرا طراح نشدم ؟ چرا بیکار ننشستم یه گوشه و به درد خودم نمردم ؟!

چرا رفتم سراغ فیزیک ؟ چیزی که ازش کوچکترین سررشته ای نداشتم ؟! چرا عقلم اون موقع که لازمش دارم تعطیله ؟!

اما اشکالی نداره . من یه نوعی از دختر هستم . دسته ی دوم . اون نوعی که دوست نداره بدیهی باشه . حتی برای خودش . دسته ی اول هم بقیه ی دخترا رو شامل میشه .

من تو این دسته دارم تنها زندگی می کنم. یه کم سخته و دلتنگی می کنم . اینجا دور افتاده س . جزیره ی دخترهای گیج . اول که وارد می شی باورت نمیشه که تنهایی . ولی بعد از گذشت بیست و یک سال ... باز هم باورت نمی شه :| هیچ چیزی فرق نکرده . همون آشه و همون کاسه . خودتی و خودت . اما حتی آروم هم نداری . مدام با یه چیزی ور میری . یا با تقدیرت ، یا با اعصاب مردم . اینجا اینطوریه . اکثریت جمعیت اینجا اینطوری ن . یعنی صد در صدشون . اینجا عدم قطعیت هم نداریم . همه چیز مسلمه . من ... ساحل ... افق ... 

آب جریان داره . مثل زندگی . منتها یه کم متفاوت از زندگی دسته ی اول . یه زندگی گیجمندانه ، پر از اتفاقات نیفتاده و تماس های بی پاسخ . یه زندگی ، صرفا یه زندگی که باعث سر زندگی می شه . یعنی سر آدم رو زنده می کنه . مثل وقتی که سرتو به زور توی یه تشت پر از آب و یخ می کنن . هشیاری در این حد . و بعد هم یه زندگی پر از انفعال . پر از فکر های عجیب غریب . فکر های نکرده ، ایده های داده نشده . 

اون وقت دردناک میشه . یواش یواش . چون می دونی که نمی تونی . خواستن توانستن هست رو هم تحویل خودت نمیدی چون نیست . بحث امید سرجاشه ... ولی چطوری می خوای از این تعطیلات بیای بیرون ؟ می خوای ؟ بله ! می تونی ؟ بیست و یک ساله که نتونستی . البته امیدواری . ولی این متن درباره ی امیدواری یا ناامیدی نیست . این نوشته صرفا یه چیزایی رو داره به من می فهمونه در مورد خودم که ازش بی اطلاع بودم . 

اینجا جزیره ی دختر های گیجه و من دارم مستقیما با شما صحبت می کنم . هوا خوبه ، جمعیت هم به حد نصاب رسیده . ما رو به خیر و شما رو به  سلامت .