می خواستم بند های پاره شده رو گره بزنم. اما نمی دانستم چطور. من بند ها را پاره نکرده بودم! از طرفی بعد از 10 سال دوری، از طرف آن ها هم هیچ کششی حس نکرده بودم.

البته اینها هیچ کدام برای من دلیل محکم و کافی برای قطع رابطه با آنها نبود. اما برای آنها همین کافی بود که ما را دیگر ناشناخته فرض می کردند. غریبه تر از غریبه!

رفتم پیش احسان. نمی دانم ته دلش چه می گذشت اما سر دلش که اصلا با من نبود. از دو فرسخی میزان تنفرش نسبت به من مشخص بود. خیلی اتفاقی فهمیده بودم که کجا کار می کند. دنیا آنقدر کوچک است که گاهی آدم زیادی تعجب می کند. اما تعجب نباید کرد اگر بعد از سالهای سال بفهمی که کسی که مدتها قبل خیلی خوب میشناختیش حالا یک طور عجیب و غریبی سر از دانشکده ای که در آن درس می خوانی در می آورد. عجیب نیست. تعجب نباید کرد. دنیا زیادی کوچک است!

ته دل من معلوم بود. رنجیده بودم ولی هنوز دوستش داشتم. دوستشان داشتم! نمی خواستم فکر کنم که ما برای همیشه غریبه شده ایم. این فکر توی مغزم جا می شد اما توی دلم نه. دلم زیادی برای چیزهای مختلف گرفته بود. آنقدر که جای این چیزهای تلخ را نداشت. یعنی راستش را بخواهید زندگی توی دلم حفره های زیادی ایجاد کرده بود با سایز های متفاوت و در مجموع که نگاه می کردی در واقع دلی برایم نمانده بود که طاقت این یکی را داشته باشد. باید درستش می کردم. باید مرا به خاطرشان می آوردم. من و مادرم را. ما هنوز بند دلمان را پاره نکرده بودیم. اما تا دلتان بخواهد رنجیده بودیم.

سلام! من گفتم.

احسان هنوز وارد کافی شاپ نشده بود که مثل جن جلویش ظاهر شدم! ترسید و نفسش را حبس کرد. یک نگاهی ناامیدانه ای کرد و نفسش را بیرون داد. گفت: بازم تو؟!

محلش نگذاشتم. در عوض گفتم: دوسش داشتی؟ و لبخند زدم. گفت: چیو؟! همانجا جلوی در کافی شاپ ایستاده بود و دستش را روی کیف دوشی اش که کجی انداخته گذاشته بود.

نگاه طولانی ای کردم و گفتم: می دونی که جوابمو بدی زودتر از شرم خلاص می شی. چشم غره ای رفت و گفت: بازش کردم اما انداختمش دور. پس نه! دوسش نداشتم!

دلم شکست. لبخند روی لبم خشک شد. یعنی در این حد از من متنفر بود؟! چرا ؟! چند لحظه سکوت کردم و گفتم: من باید برم. خدافظ. و از او دور شدم. همانطور که دور می شدم شنیدم که زیر لب گفت: بهتر. دیگه برنگردی... دلم دو برابر شکست. البته منظورم از دل همان باقی مانده ی دلم است. می دانید که؟ فکر کردم شاید اگر اول صبحی بروم جلوی کافه و وقتی که کسی نیست با او صحبت کنم رفتار بهتری با من می کند. اما اشتباه می کردم. پرنده ی قشنگم را انداخته بود دور... دلم می خواست بلند بلند گریه کنم. خزیدم داخل ماشینم و سرم را گذاشتم روی فرمان و چند قطره اشک ریختم. اما نمی توانستم به این زودی ناامید شوم. پرنده ام را دور انداخت، قبول. شاید گلم را دور نیندازد. با این فکر ماشین را روشن کردم و دلم را زدم به ترافیک اتوبان حکیم!