الان اینقدر احساس سردرگمی میکنم که نمی دونم از کجا اومده م . یعنی یادم نمیاد . داره همه چی فراموش میشه ... به آرومی یه گرد خاکستری روی همه ی خاطرات رنگی م میشینه و اونا رو نابود میکنه. اما چرا به این جا رسیدم؟؟ چرا اینجوری شدم؟ چرا کاری که میکنم  شبیه به زندگی نیست ؟ یعنی دیگه شبیهش نیست ... 

عوض شده. همه چیز. همه ی اون چیزایی که می شناختم و باهاشون  زندگی میکردم. همه ی تعاریفی که از زندگی داشتم ... همه و همه تغییر کردن. و یادآوری گذشته فقط یک عذابه برای روح فراموش کارم . بیخود نیست که اسممون انسانه. ینی فراموش کار. ما فراموش کاریم. نه اینکه چیز بدی باشه. ما به فراموش کردم احتیاج داریم. درست به همون اندازه که به اکسیژن احتیاج داریم. همون طور که بدون فکر کردن نفس میکشیم... با همون کیفیت فراموش میکنیم. نفس میکشیم تا نمیریم. فراموش میکنیم تا زنده بمونیم. 

امروز درکش کردم. فهمیدم که نباید نفسم رو نگه دارم. نباید به خاطر بیارم. نباید ... من اینجوری ساخته نشدم ...

 

اینجا رو حتما بخونید - وبلاگ فوق قدیمی من 

 

+ حالا که به یاد آوردم فهمیدم که چی شد که اینقدر فراموش کار شدم.

++ اگه دوست داشتین این آرشیو از وبلاگ قدیمی م رو دانلود کنین و بخونین. تنها صفحه ایه که توی وب تونستم ازش پیدا کنم. البته نه که نوشته هام تحفه باشن اتفاقا گذاشتم که بخونید و بخندین wink