عزیزم ... عزیزم ...

فکر میکنم خوب میشه

ولی باز به یادت می افتم

پرنده ی قشنگم...

هنوز صدات تو گوشمه که صدام میکنی... 

چطوری فراموشت کنم؟ چطوری دوباره خوب شم؟ چرا ما رو گذاشتی رفتی؟ چرا بیشتر پیشت نبودم؟ چرا آخه تموم نمیشه این سری از مصیبت ها؟

یه لحظه که گریه امونم میده فکر میکنم دیگه خوب شد. ولی باز قیافه ت میاد جلو چشمام ... 

از این می سوزم که ندیدمت برای آخرین بار... خنده هاتو ندیدم... بغلت نکردم ... پیشونی تو نبوسیدم ... 

این حسرت لعنتی رهام نمی کنه ... 

تصور اینکه دیگه نیستی ... تصور اینکه الان دارن با بدن بی جونت چیکار میکنن دیوونم میکنه.

یعنی این سیل بی رحمی که از چشمام سرازیر شده تمومی هم داره؟ یعنی می تونم یه روز خودمو ببخشم؟ می تونم حسرتامو کنار بذارم؟ می تونم فراموشت کنم؟

اما همه میگن که راحت شدی ... همه می گن این دنیا برات قفس بود و تو پرنده ی این قفس نبودی. پریدی و رفتی... تنهام گذاشتی... 

اولین پروازت مبارک قشنگم ... 

وقتی که ما به این زمین خاکی غل و زنجیر شدیم

با خیال راحت اوج بگیر ... 

صبر ... 

صبر ...