شب اومدم خونه، هیچ کس نبود. پرده ها رو کشیدم. چراغا رو روشن کردم. از پیش همکلاسی م میومدم که یهو چند تا بیماری رو با هم گرفته بود و زمین گیر شده بود. پسر شاد و بشاشی که یهو همه روحیه شو از دست داده بود. تو راه جلوی اشکامو گرفتم. وقتی رسیدم خونه و بجای بوی غذا، بوی تنهایی و تاریکی به مشامم خورد دلم دو برابر گرفت. بعد یاد عزیز از دست رفته م افتادم. یادم اومد که مادر یه خونه بود و حالا بچه هاش تنهان. بچه ها وقتی کلیدو میندازن و میرن تو خونه همیشه همین حس بهشون دست میده؟ حس سرما، حس کمبود، هیچ چیز جایگزین بوی مادر نمیشه... میشه؟

تا مامانم بیاد یه دل سیر گریه کردم. یه فاتحه خوندم. از خدا خواستم همکلاسی مو شفا بده. تا مامانم اومد براش تعریف کردم و گریه کردم و مامانم هم گریه کرد باهام. فهمیدم بدون مامان نمیشه خوشحال بود. بدون مامان نمیشه ناراحت بود. وقتی مامان نباشه فقط میشه دق کرد.

الان از خدا میخوام همکلاسی مو بهش گوشه نظری بندازه. اینجوری آزمایششون نکنه... خیلی سخته. فکر از دست دادن همکلاسی که خیلی هم با هم صمیمی نبودیم روانی م می کنه. خیلی دردناکه. خدایا بهش قدرت بده. بهش سلامتی بده.

 

بعدم طبق معمول از خودم بدم میاد که سالمم. که مشکل مالی ندارم. که خوشحالم و دردی ندارم. پس من قراره چجوری امتحان بشم؟ اینم ترسناکه. خدایا بهمون رحم کن.