۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

اولین عیدی که نیستی

هستی و میدونی که دلم برات خیلی تنگ شده. برای همین دیشب به خوابم اومدی که نشونم بدی چقدر جای خوبی هستی و این منم که باید بهت غبطه بخورم. خب دارم غبطه میخورم واقعا. خیلی دوستت دارم و نبودنت توی اولین عید، دقیقا پشت میزی که همیشه میشستی برام زجرآوره. یه موقعا برای اینکه خودمو آروم کنم میگم به جهنم خب منم یه روز میمیرم الان نباید غصه شو بخورم که. و واقعا اون لحظه تبدیل میشم به یه آدم بدون قلب که نبودت براش مهم نیست... ولی هست. ولی وقتی یه گوشه میشینم آخر همه فکرام به تو ختم میشه. بخصوص امروز... 

کاش بودی ولی... دستام می لرزه. مثل صدام. اشکام جاری میشه ولی بغضمو برای خودم نگه میدارم. بیصدا یه گوشه میشینم و فقط صدای تایپ کردنم توی این طبقه میپیچه. تظاهر میکنم که حالم خوبه و چیزی نیست. حالم خوبه و چیزی نیست. حالم خوبه و چیزی نیست.

توی خوابم اولش نشناختمت. بعد از اینکه کلی با تعجب نگاهت کردم، خوشحال شدم که دارم میبینمت. اومدم کنارت. با هم داشتیم راه میرفتیم و داشتی باغ بزرگی که توش هستی رو نشونم میدادی. چادر سرت بود. ازت پرسیدم منم میتونم بیام پیشت؟ بهم گفتی اینجوری نه. اینجوری که چادر سرم نیست نه. از خواب پریدم و موقع اذان صبح بود. دارم فکر میکنم چقدر این رویا صادقه بود؟ ازت ممنونم که به خوابم اومدی. خیلی دلم برات تنگ شده بود. دفعه بعد بذار بغلت کنم و ببوسمت. خواهش میکنم.

بهم گفتی ازم ممنونی که به یاد هستم و برات قرآن میخونم. کمترین کاریه که میتونم بکنم. هر چند وقت یه بار به خودم تلنگر میزنم که اگه میخوای وقتی مُردی بری جایی که اون هست باید آدم بهتری باشی. منم میخوام که آدم بهتری باشم. میخوام که بیام پیشت بمونم. پیشت باشم و نگی بهم که نمیتونی بیای پیشم. 

چهره ت جوون شده بود. لاغر بودی. لبخند میزدی و انگار اونجا که بودی داشتی کلی کار انجام میدادی. انگار تازه داشتی زندگی میکردی. به کلی مسائل رسیدگی میکردی و لبخندت... لبخندت برام خیلی دلگرم کننده بود. خوشحالم که خوشحالی. حق تو یه زندگی ابدی و در آرامشه. چون تو بنده خوب خدا بودی و هستی. شدیدا و عمیقا از ته دلم دوستت دارم و میخوام که پیشت باشم. به امید دیدار.

 

*لطفا بازم به خوابم بیا... بیا دفعه بعد راجع به چیزای دیگه صحبت کنیم. :)

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

    بدون مامان فقط میشه دق کرد

    شب اومدم خونه، هیچ کس نبود. پرده ها رو کشیدم. چراغا رو روشن کردم. از پیش همکلاسی م میومدم که یهو چند تا بیماری رو با هم گرفته بود و زمین گیر شده بود. پسر شاد و بشاشی که یهو همه روحیه شو از دست داده بود. تو راه جلوی اشکامو گرفتم. وقتی رسیدم خونه و بجای بوی غذا، بوی تنهایی و تاریکی به مشامم خورد دلم دو برابر گرفت. بعد یاد عزیز از دست رفته م افتادم. یادم اومد که مادر یه خونه بود و حالا بچه هاش تنهان. بچه ها وقتی کلیدو میندازن و میرن تو خونه همیشه همین حس بهشون دست میده؟ حس سرما، حس کمبود، هیچ چیز جایگزین بوی مادر نمیشه... میشه؟

    تا مامانم بیاد یه دل سیر گریه کردم. یه فاتحه خوندم. از خدا خواستم همکلاسی مو شفا بده. تا مامانم اومد براش تعریف کردم و گریه کردم و مامانم هم گریه کرد باهام. فهمیدم بدون مامان نمیشه خوشحال بود. بدون مامان نمیشه ناراحت بود. وقتی مامان نباشه فقط میشه دق کرد.

    الان از خدا میخوام همکلاسی مو بهش گوشه نظری بندازه. اینجوری آزمایششون نکنه... خیلی سخته. فکر از دست دادن همکلاسی که خیلی هم با هم صمیمی نبودیم روانی م می کنه. خیلی دردناکه. خدایا بهش قدرت بده. بهش سلامتی بده.

     

    بعدم طبق معمول از خودم بدم میاد که سالمم. که مشکل مالی ندارم. که خوشحالم و دردی ندارم. پس من قراره چجوری امتحان بشم؟ اینم ترسناکه. خدایا بهمون رحم کن.

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۲۸ اسفند ۹۹
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم