۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

I wanna be where you are

سلام خدا جون

چیزی نمی خوام

فقط می خوام اونجایی باشم که اون هست

هوایی رو نفس بکشم که اون می کشه

من هنوز متعلق به این جسمم

ولی قول می دم هر کاری ازم بر بیاد انجام بدم تا بتونم یه روز دوباره ببینمش

می خوام یه عمر با عزت داشته باشم که بتونم خطاهامو جبران کنم

که بتونم یه ذره هم شده به تو نزدیک تر بشم تا بتونم دوباره ببینمش

حسرت هام زیاده ولی یادم نمیره که منم یه روز میمیرم و اگه تا زنده ام خودم برای خودم قدمی بر نداشته باشم، اون موقع حسرت های واقعی سراغم میان.

وقتی میری قبرستون و حضور ارواح رو حس میکنی به یادت میاد که همه یه روز رفتنی هستیم

 

...

And I never minded being on my own
Then something broke in me and I wanted to go home
To be where you are
But even closer to you, you seem so very far

...

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹

    خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

    همیشه فکر می‌کردم خیلی قوی‌م، اگه مصیبتی بهم وارد بشه مث خارجیا شیک و باکلاس چند تا قطره اشک میریزم و با دستمال خیلی آروم پاکشون می‌کنم. ولی امروز دیدم که خیلی هم بی‌کلاسم و اصلا قوی نیستم...

    امروز اینقدر داغش سنگین بود که تا ابد فراموشش نمی‌کنم

    اینقدر وحشتناک بود که نمی‌تونم اشکامو یه ثانیه بند بیارم

    اینقدر حسرت برام مونده که تا آخر عمرم بخورم

    دلم می‌خواست یه بار دیگه بغلت کنم یه بار دیگه ببوسمت دستات رو بگیرم بهم لبخند بزنی

    ولی عجب داغیه لعنتی این حسرت

    آخرین بار که دیدمت نمی‌دونستم آخرین باره

    چرا باید آخرین بار اصلا وجود داشته باشه؟ چرا نتونستم لحظه آخر بیام جلو و موهاتو نوازش کنم و دستتو بگیرم؟ چرا نتونستم؟ نمی‌خواستم اون وسط گریه م بگیره ولی کاش میومدم و آخرین بار لمست می‌کردم. گرماتو حس می‌کردم. این حسرتا تا ابد رو دلم می‌مونن... کارایی که فکر می‌کردم می‌تونم بکنم ولی نکردم. ولی خدا خودش گفته مرگ و زندگی دست خودشه. چقدر خوبه خدا رو داریم. یعنی می‌تونم دوباره ببینمت؟؟؟ هوا تاریک شده و من حالا تنهام و دارم فکر می‌کنم می‌تونم دوباره ببینمت یا نه؟ چون تو بنده خوب خدا بودی و من تا خرخره تو گناه غرقم... چیکار کنم که بتونم دوباره ببینمت؟ من جهنمی چطور توی بهشتیو دوباره ببینه؟

    جات که خوبه می‌دونم

    دارم به حال خودم گریه می‌کنم

    توروخدا منو حلالم کن

    دیگه هیچی هیچ وقت قشنگ نمی‌شه هیچ‌وقت

    کی از تو قشنگ‌تر هست؟

    نمی‌دونم کی بتونم برم سر عکسا و دوباره چهره خندونت رو ببینم... فکرشم دیوونه‌م می‌کنه که الآن برای فراموش نکردن چهره‌ت فقط چند تا عکس دارم. لعنت به مغز من که برای فراموش کردن آفریده شده. نمی‌دونم چرا اینقدر از خودم بدم میاد الآن

    خدا خیلی دوستت داشت

    بردتت پیش خودش

     

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۹

    خواب من و جکسون و هیئت های عزاداری - فوق العاده شخمی تخیلی و نشدنی

    خب من خیلی خیلی خیلی خیلی وقت بود که خواب آدمایی که دوسشون دارم رو ندیده بودم. الان هم یک خواب اکشن خفن مشتی دیدم که نگو و نپرس. اما اینقدر احمقانه س که نمیدونم بنویسمش یا بذارم فراموش بشه :)) ولی مینویسم دیگه کی به کیه. اصن کی میاد خوابای منو بخونه بابا :))

    اول از همه باید بگم که خواب جکسون وانگ رو دیدم. این دفعه دومه که خوابش رو میبینم و من خواب دفعه اولم رو خیلی درست یادم نمیاد. اما یادم میاد که هم دیگه رو تو آسانسور یه هتل(؟) دیدیم و با هم کلی رفیق شده بودیمcheeky

    تو خواب دفعه دوم، جکسون قرار بود بیاد خونه مون و خونه ما یه جای فوق العاده عجیب غریب بود. خیلی توش رفت و آمد میشد و خیلی بزرگ بود و من تا حالا تو واقعیت همچین جایی رو ندیدم. چند تا پله میخورد میومد پایین و پله ها خیلی طویل بودن انگار مثلا ورودی یه پاساژ بزرگ باشه و بعد هم درهای بزرگ و ورودی منزل !!! من به همراه پدر گرامی منتظر اومدن جکسون پائین پله ها ایستاده بودم. برای جکسون یه آرم اختصاصی که اصن نمیدونم چی بود ولی فکر کنم به زبان کره ای بود، با رنگ آبی همون اول پله ها روی دیوار چسبونده بودم. اینم بگم که من میتونم کره ای رو بخونم اما توی خوابم این علامت فقط کمی شبیه حروف کره ای بود و نمیتونستم بخونمش. ظاهرا این علامت رو از خواب دفعه پیشم میشناختم ولی یادم نمیومد که چیه. فقط توی خواب یه حسی داشتم که انگار میدونم چیه:)) انتظار داشتم وقتی جکسون سر میرسه و این علامت رو میبینه خوشحال بشه و بدونه که من فراموشش نکردم. اما اول یه سری آدم عجیب غریب اومدن دم خونه مون وایسادن. همون موقع بود که بابام ازم پرسید این علامته چیه و منم بهش گفتم برای جکسونه و خوشحال میشه. حالا بابام چطور اینقدر راحت این مساله رو پذیرفته بود اصلا نمیدونم:)) فکر کنم حدود 4 5 تا آدم کت شلواری که نمیشناختم دم خونه مون وایساده بودن و با خودشون حرف میزدن و بابام هم هیچی بهشون نمیگفت که مثلا برین مزاحم نشین. یهو جکسون رو دیدم که از جلوی خونه مون رد شد. فکر کردم منو ندیده اما اون رفت جلوتر و اون آدمها رو دور زد و از منتها الیه سمت چپ پله ها به سمت در خونه اومد. من چند تا پله رو بالا رفتم تا منو ببینه. انتظارم این بود که وقتی منو میبینه لبخند بزنه یا ابراز آشنایی کنه اما یه لحظه وایساد منو نگاه کرد و بعد از پله ها رفت پائین و با بابام شروع کرد خوش و بش کردن. منم که چغندر بودم. حتی اول فکر کردم علامتی که براش درست کرده بودم رو ندیده اما بعد متوجه شدم که دیده اما اهمیت نداده! خیلی ناراحت شده بودم. اونجا اصلا جلو نرفتم که باهاش صحبت کنم یا سلام کنم. اون به همراه پدرم رفتن داخل. تو خواب واقعا واقعا ناراحت شده بودم و بهش فکر میکردم غصه م میشد که این چرا اینجوری کرد.

    باهاش کلا حرف نزدم و اون هم باهام حرف نزد و حتی جوری با همه تو خونه مون گرم گرفته بود که من احساس اضافی بودن میکردم. اینم بگم که تو خونه مون اصلا خانواده من نبودن. اصن نمیدونم اونا کی بودن تو خونه مون. یه سری شون فامیل بودن. فکر کنم دخترخاله م هم بود اما درست یادم نمیاد.

    حالا جریان چی بود؟ ما تو خونه مون یه مراسم مذهبی داشتیم. چه مراسمی؟ خیلی شبیه مراسم روز عاشورا. و مثلا حتی دسته عزاداری داشتیم که قرار بود از خونه مون حرکت که و به سمت یه محل عجیب دیگه بره که شکل زورخونه بود که بعدا بهش میرسیم.

    این مراسم شروع شد و خونه و محله فوق العاده شلوغ شده بود. آدما میرفتن و میومدن و اون آدمای عجیب غریب کت شلواری هم توی خونه پرسه میزدن. من بهشون حس خوبی نداشتم. خیلی مشکوک بودن. جکسون هم اون وسطا بود و نمیدونم داشت چیکار میکرد. اما من ناگهان به خاطر تحرکات عجیب و غریب اون کت شلواریا متوجه شدم که اونا دنبال جکسون هستن و یه جوری که نمیدونم چجوری متوجه شدم که میخوان بهش آسیب برسونن یا حتی بکشنش. من که خیلی دلمو صابون زده بودم که میتونم کلی با جکسون خوش بگذرونم و حتی میتونیم با هم باشیم با فکر اینکه اونا میخوان بکشنش حسابی امیدم ناامید شد و فهمیدم که هیچ راهی نداره من بتونم باهاش باشم چون اینجا براش خطرناکه و باید از اینجا بره. به هر حال تو خواب با خودم کنار اومدم. جکسون هم انگار میدونست که این آدما خطرناکن برای همین بود که اون موقعی دم پله ها اونا رو دور زد تا مثلا باهاشون برخورد نکنه. 

    همون موقع بود که دسته عزاداری میخواست از کوچه ما شروع به جرکت کنه. من و جکسون اون لحظه با هم کاملا هماهنگ بودیم. اون می دونست جریان چیه و من هم میدونستم باید چیکار کنم. با اینکه حتی یک کلمه هم با هم حرف نزده بودیم. دستش رو گرفتم و از پله های اضطراری که از بالکن طبقه دوم خونه مون شروع می شد بردمش سمت حیاط و بعد هم کوچه. آدما توی دسته داشتن جاشون رو پیدا میکردن و من جکسون رو بردم سر دسته. چند تا پسر هم سن و سال خودمون اونجا بودن. جکسون رو دقیقا بین اونها (فقط کنم 5 تا بودن) وایسوندم و به یکی شون گفتم که اون رو دقیقا همینجا نگه دار. مثکه حرفم تو خواب برو داشت چون فقط ازم اطاعت کرد. همون موقع تلفن همراهمو گذاشتم کف دست اون پسره که بتونم بهش زنگ بزنم و خبر بگیرم. ظاهرا این نقشه خوبی بود چون تو اون شلوغی آدم بدا حتما جکسون رو گم میکردن و شاید حتی فکرشم نمیکردن که اون اونجاست. به طرز غریبی جکسون خیلی قدش کوتاه بود و فقط کمی از من بلندتر بود که خیلی مسخره بود چون من خودم خیلی کوتوله م :))

    من بدون اینکه جکسون رو حتی نگاه کنم سریعا از اونجا رفتم تا توجهی رو به خودم جلب نکنم. نمیدونستم که جکسون اصلا حرفمو گوش میده یا نه. با دسته میره یا اون وسط هر کار دلش میخواد میکنه. چون یه جورایی باهاش قهر بودم که بهم بی محلی کرده بود برای همین باهاش اصلا حرف نزدم و براش نقشه مو نگفتم. اما امیدوار بودم حالیش بشه و بفهمه باید چیکار کنه. تو اون فاصله که دسته راه افتاد من همچنان دل آشوبه داشتم و دیگه اون آدم بد ها رو ندیدم. خونه مون خلوت تر شده بود. اما هنوز آدما بودن. مامانم اونجا بود و میدونست چی شده. میدید که من دارم از نگرانی میمیرم. بعد از یه مدت زمانی با گوشی مامانم به گوشی خودم زنگ زدم تا از جکسون خبر بگیرم اما پسره لامصب بر نمیداشت. دیگه نگرانی م به اوجش رسید. فکر کردم شاید پسره به خاطر سر و صدای زیاد دسته هیچی نمیشنوه. برای همین بازم زنگ زدم و همراه مامانم راه افتادم تا دسته رو پیدا کنم. نمیدونستم قراره کجا بره. بالاخره یه نفر گوشیمو جواب داد. در کمال تعجب یه خانم بود اما بهش گفت که دسته کجا رفته و بهم آدرس داد. محله ای که توش بودیم خیلی شبیه همین محله مون بود اما همه چی قر و قاطی بود. جای میدون ها و خیابون ها عوض شده بود اما یه احساس گنگی بهم میگه این محله قر و قاطی رو قبلا هم خواب دیده بودم و یه جورایی بلد بودم باید کجا برم. نهایتا چند بار مسیرو اشتباه رفتم تا اینکه دسته رو پیدا کردم. دسته وارد یه کوچه خیلی تنگ و باریک شده بود و از اونجایی که همه توی دسته مرد بودن نمیشد رد شد. اما من یاالله گویان رد شدم. مامانم هم پشتم میومد. مردها راهو باز میکردن که ما رد شیم. وقتی رسیدم به سر دسته جکسون رو ندیدم. دیگه داشتم ناامید میشدم. دسته قصد ورود به یه مکانی رو داشت که شبیه زورخونه بود. ولی یه زورخونه خیلی بزرگ. انگار مثلا اندازه یه استادیوم بود. کلی صندلی گرد یک گودال بزرگ چیده شده بودن. مثل اون محلهایی که گلادیاتورها توش میجنگیدن یا محلهایی که گاوبازی میکنن:)) اما مکان سر بسته بود. بهرحال اونجا من احساس امنیت داشتم. فکر نمیکردم که اون آدم بدا اونجا باشن. یه جورایی محال بود که اونجا باشن یا اونجا رو پیدا کرده باشن. کل اونجا رو دور زدم و دقیقا وقتی داشتم ناامید میشدم جکسون رو پیدا کردم. با عجله چند نفرو لگد کردم تا به جکسون برسم و کنارش نشستم.

    اون همچنان یه جوری رفتار میکرد که انگار هیچی نشده. نمیدونم چرا باهام اونقدر سرد رفتار میکرد. انگار از دستم ناراحت بوده یا همچین چیزی. ولی نمیفهمیدم دقیقا دردش چیه. وقتی کنارش نشستم. گفتم: خدا رو شکر پیدات کردم. بهم یه لبخندی زد و دوباره سرشو برگردوند. گفت: فکر کردم نمیای. حالا این وسط لوس بازیش گرفته بود. والا تو بودی خودتو از اولی که اومدی چس کردی نه من:)) بعد چند کلمه با هم چینی صحبت کردیم. گویا چینی م خوب بود تو خواب :)) ولی نمیدونم چی گفتیم. یخمون ولی آب شد. همون موقع یه نفر (شاید پشت بلندگو بود یا یه جوری بود که اطرافیان توجهشون جلب شد) توجه همه رو به این موضوع جلب کرد که یه خانم توی جمع هست (که قاعدتا نباید میبود) و این باعث رنجش خاطر آقای جکسون شد چون به نحوی دلش نمیخواست کسی به من توجهی نشون بده :| و بعد ناگهان همه توجه ها به حضرت آقا جلب شد و گویا همه میشناختنش یا یهو شناختنش نمیدونم. بلند شد برای همه دست تکون داد و همون جوری که داشت به مردم لبخند میزد بهم گفت من از تو خوشگلترم یا معروف ترم یه همچین چیزی (مثلا داشت شوخی میکرد). عن آقا! انگار خودم نمیدونستم! همین جور پوکر نگاش کردم ولی مثکه دیگه رنجش خاطرش از بین رفته بود و داشت با مهربونی نگام میکرد.

    صحنه بعد ما توی یه فضای دیگه بودیم و من جکسون رو بغل کرده بودم. جکسون ممنون بود که من نجاتش دادم و کلی خرحمالی براش کردم. خیلی پررو بود حالا که فکر میکنم. بهرحال بهش گفتم دیگه با من اینجوری رفتار نکن. اونم نمیدونم چی گفت اصن دیگه از خواب بیدار شدم. خدایی خیلی از خود راضی بود. این چه وضعشه من توی خواب هم باید منت آدمای از خود راضی رو بکشم؟ گرفتاری شدیم به قران محید. خیلی اونجور که دلم میخواست رومنس خواب بالا نبود که البته با توجه به روحیه الانم خیلی هم غیر طبیعی نبود. الان اصن دلم نمیخواد احدی رو ببینم چه برسه بخوام وارد یه رابطه جدید بشم. جکسون هم احتمالا بعدش تشریف برده خونه شون نمی دونم. و میدونم کلی جزئیاتش رو فراموش کردم. اما میتونم حدس بزنم چی شده و میتونم ازش یه داستان کوتاه در بیارم.

    خیلی این خوابایی که شکل فیلم سینمایی ن و شروع و پایان دارن رو دوس دارم :))

    یکی دو تا خواب دیگه هم اخیرا دیده بودم. یکی شون اینقدر مفصل بود که داستانش کردم و نوشتمش اما خب هنوز جایی پستش نکردم.

    اینجور خوابا قشنگ تا یه هفته شارژم میکنن.

    خب دیگه تا خوابی دیگر بدرود

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۱۲ آبان ۹۹
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم