همیشه فکر میکردم خیلی قویم، اگه مصیبتی بهم وارد بشه مث خارجیا شیک و باکلاس چند تا قطره اشک میریزم و با دستمال خیلی آروم پاکشون میکنم. ولی امروز دیدم که خیلی هم بیکلاسم و اصلا قوی نیستم...
امروز اینقدر داغش سنگین بود که تا ابد فراموشش نمیکنم
اینقدر وحشتناک بود که نمیتونم اشکامو یه ثانیه بند بیارم
اینقدر حسرت برام مونده که تا آخر عمرم بخورم
دلم میخواست یه بار دیگه بغلت کنم یه بار دیگه ببوسمت دستات رو بگیرم بهم لبخند بزنی
ولی عجب داغیه لعنتی این حسرت
آخرین بار که دیدمت نمیدونستم آخرین باره
چرا باید آخرین بار اصلا وجود داشته باشه؟ چرا نتونستم لحظه آخر بیام جلو و موهاتو نوازش کنم و دستتو بگیرم؟ چرا نتونستم؟ نمیخواستم اون وسط گریه م بگیره ولی کاش میومدم و آخرین بار لمست میکردم. گرماتو حس میکردم. این حسرتا تا ابد رو دلم میمونن... کارایی که فکر میکردم میتونم بکنم ولی نکردم. ولی خدا خودش گفته مرگ و زندگی دست خودشه. چقدر خوبه خدا رو داریم. یعنی میتونم دوباره ببینمت؟؟؟ هوا تاریک شده و من حالا تنهام و دارم فکر میکنم میتونم دوباره ببینمت یا نه؟ چون تو بنده خوب خدا بودی و من تا خرخره تو گناه غرقم... چیکار کنم که بتونم دوباره ببینمت؟ من جهنمی چطور توی بهشتیو دوباره ببینه؟
جات که خوبه میدونم
دارم به حال خودم گریه میکنم
توروخدا منو حلالم کن
دیگه هیچی هیچ وقت قشنگ نمیشه هیچوقت
کی از تو قشنگتر هست؟
نمیدونم کی بتونم برم سر عکسا و دوباره چهره خندونت رو ببینم... فکرشم دیوونهم میکنه که الآن برای فراموش نکردن چهرهت فقط چند تا عکس دارم. لعنت به مغز من که برای فراموش کردن آفریده شده. نمیدونم چرا اینقدر از خودم بدم میاد الآن
خدا خیلی دوستت داشت
بردتت پیش خودش