ساعت نزدیک سه صبحه. نزدیک بیست و چهار ساعته که نخوابیدم و روز واقعا سخت، قشنگ و عجیبی داشتم. دلم میخواد گریه کنم و ضجه بزنم و همزمان دیدریم و خیالبافی و تصورات نرم و آرامشبخش.
خدا رو شکر میکنم. باهاش حرف میزنم و ازینکه دارمش واقعا خوشحالم.
ولی فکر کنم مریض شدم. گلوم بدجوری میخاره و یه جوری فیزیکم تهی کرده که دارم با اکسیژن هوا ترکیب شیمیایی میسازم.
یه فکری که از سرم گذشت این بود که من میتونستم یه سمندر دم بریده توی صحرا باشم که منتظره یه مگس از جلوش رد بشه تا خرچ خرچ مگس بدبختو بجوعه. اما خدا به سر من منت گذاشته و من رو اشرف مخلوقات کرده. دلیلش هر چه هست، بیهودگی نیست.