مممم
کلماتم رو گم میکنم. ینی یه موقعی بود که واقعا میتونستم از توی سلول هام کلمه بکشم بیرون و واژه بسازم
الان تنها صدایی که ازم خارج میشه همینه
مممم
اینکه بدجور مریض شدم و حال حرف زدن ندارم هم بی تاثیر نیس
و اینکه نادیده گرفته شدن خیلی ناراحتم میکنه
و اینکه دلم میخواد همه چیز رو آتیش بزنم تا ببینم هیچی نداشتن چه حالی داره
همه این آتش ها که از درونم نشات میگیرن
اینها شاید کلماتم رو سوزوندن
شاید مغزم مثل بدنم خالی کرده.
اینکه نمی تونم بفهمم چرا معادلاتم کار نمیکنن
اینکه عمل تکراری دیگه نتیجه قبلی رو نداره
اینا همه باعث میشه دیگه کم کم دلم نخواد حرف بزنم. یعنی...
راستش خیلی دلم میخواد حرف بزنم
ولی اصل داستان حرف زدن نیست
اصلش شنیده شدنه
دیگه خیلی وقته که گوشی برای شنیده شدن ندارم
و حالا شاید کلماتم هم به همین دلیل گم و گور شدن و رفتن لا به لای موهام قایم شدن
و با هر تار مویی که میریزه اون ها هم به زمین میریزن و دیگه بر نمیگردن
بله دوستان اینه داستان زندگی من
دارم کچل میشم
p.s. me pretending i have lots of friends who read me and i feel the unnecessary need to explain myself to them. hilarious