My own personal hell of a life

داشتم نوشته های قدیمیم رو میخوندم و واقعا حال میکردم باهاشون. که یهو فهمیدم من اصلا دیگه اون آدمی نیستم که اون نوشته ها رو نوشته.

درسته که آدما عوض میشن ولی در مورد خودم فکرشم نمیکردم همچین حسی داشته باشم.

یه چیزی که تو سایکوآنالایز خودم متوجهش شدم اینه که عجیب دوس دارم همه چیزو بزنم به فاز مسخره بازی. یعنی دارم کاملا جدی از احساساتم میگم اما تهش یک شوخی عجیب و مسخره ای میکنم که کل چیزایی که نوشتمو زیر سوال ببره. که یه وقت کسی نفهمه این چیزایی که گفتم واقعیت داشت یا همه ش برای پر کردن صفحات و رسیدن به جوک انتهای صفحه بود. (ولی همه ش واقعی بود)

نکته بعدی نامهربون بودنم با خودمه. مثل اینکه دوست دارم رو خودم هی ایراد بذارم. یعنی از هر 10 تا مطلب توی 9 تاش به خودم یه توهینی کردم. دختر به این خوبه باهوشی چرا آخه بهش توهین میکنی زن- (و حتی سر همینم به خودم سرکوفت میزنم، یک لوپ بی پایان)

به دوستام آدرس وبلاگمو داده بودم. نه هیچ وقت اومدن منو بخونن نه آدرس وبلاگشونو بهم دادن. حس بدی بود که یادم رفته بود دارمش.
در معنی کلمه دوست هم دچار تزلزل شدم. یعنی دیگه از این مساله بیسیک تر نبود که بخوام سرش اورتینک کنم؟ نه نبود. 
میخواستم هی برگردم به عقب و دوست های جدید بسازم تا جای قبلی هایی که با لگد انداختمشون بیرون رو پر کنن. اما بجاش همین هایی هم که دارم، دارم از دست میدم. نه با لگد، بلکه با زمان. بله. گویا زمان لگدهای محکم تری میزنه. هندز آپ!
هی هینت دادم گفتم بیاین حرف بزنیم ولی چیزی نصیبم نشد جز جملات بی مفهوم. با معنی ترین کانورسشن این چند روز اخیرم با یکی از همکلاسی های دبستانم بود در خصوص پرده بکارت و تلاش عمیق من برای اینکه مجبورش کنم از انگشتاش استفاده کنه تا ببینه چیزی به اسم بکارت وجود نداره.
نهایتا به هر دری آویزون شدم که توجه دوستامو به خودم جلب کنم، جوک فرستادم، متن فرستادم، عکس فرستادم، ویدیو مسیج فرستادم. اما زندگی همه پرتر از اون بود که جای من توش خالی باشه و نهایتا یه آه گنده کشیدم و نشستم کنار.
اون روزی که دیگه با هم صمیمی نبودیم، بدون اینکه بفهمیم اومد و گذشت.
حس دوری و غربت میکنم. حس بی کسی. بی کسی واقعی. باید دوباره آب و جارو کنم؟ سری قبلی که آب و جارو کردم هیچ اتفاق بهتری نیفتاد. ولی شاید باید سی دی رو فرمت کنم تا اتفاق های عجیب هم برام بیفته. اتفاقایی که انتظارشو ندارم. شاید اون اتفاق ها بتونن بهم احساس ارزشمندی بدن.
خیلی جدی بهش فکر کردم که برم درخواست بدم منو بفرستن مناطق، دور از تهران کار کنم. ولی چون زن هستم کسی منو تو مناطق نمیخواد.
آپشن خیلی جدی بعدی استعفا از کاره و فکر میکنم باید زودتر انجامش بدم ولی یه کاری که اخیرا توی محل کار انجام دادم و خوشم اومد باعث شده که دو دل بشم بدجور. اما بازم کی چی میدونه من یه دختر احمقم که همیشه تصمیمات احمقانه میگیرم. تصمیمات دلی میگیرم. با دلم راه میام. اسم خودمم میذارم منطق دان.
نهایتا باید بگم که کسی حوصله منو نداره دیگه. پس احتمالا من مشکلم. منم که خرابم. منم که دیگه فان نیستم.
مریضی خوب نشو هم این حس رو تشدید کرده بعله. ولی یه جایی اون پایینا وجود داشته و داره.
خسته شدم ازین که هیچی نمیخورم و چاق میشم حتی وسط مریضی. جدا خسته شدم که برای کوچکترین چیزها تو زندگیم باید بجنگم. دیگه با ژنتیک هم آدم باید بجنگه؟ ولم کن دیگه اه.
متوسط رو به پایین به دنیا اومدن بنظرم خودش یه آزمایش الهیه. برای کسایی که شاید خدا و فرشته هاشم حال نداشتن یه چالش بسازن، متوسط بودن رو ساختن. کسی که تو هیچ چیز بد نیس، خوبم نیس. کسی که اون وسط گیر کرده و نمیدونه کدوم وری باید بره. جهنم اختصاصی خودم.

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۶ آبان ۰۴

    کچل محله

    مممم

    کلماتم رو گم میکنم. ینی یه موقعی بود که واقعا میتونستم از توی سلول هام کلمه بکشم بیرون و واژه بسازم

    الان تنها صدایی که ازم خارج میشه همینه

    مممم

    اینکه بدجور مریض شدم و حال حرف زدن ندارم هم بی تاثیر نیس

    و اینکه نادیده گرفته شدن خیلی ناراحتم میکنه

    و اینکه دلم میخواد همه چیز رو آتیش بزنم تا ببینم هیچی نداشتن چه حالی داره

    همه این آتش ها که از درونم نشات میگیرن

    اینها شاید کلماتم رو سوزوندن

    شاید مغزم مثل بدنم خالی کرده.

    اینکه نمی تونم بفهمم چرا معادلاتم کار نمیکنن

    اینکه عمل تکراری دیگه نتیجه قبلی رو نداره

    اینا همه باعث میشه دیگه کم کم دلم نخواد حرف بزنم. یعنی...

    راستش خیلی دلم میخواد حرف بزنم

    ولی اصل داستان حرف زدن نیست

    اصلش شنیده شدنه

    دیگه خیلی وقته که گوشی برای شنیده شدن ندارم

    و حالا شاید کلماتم هم به همین دلیل گم و گور شدن و رفتن لا به لای موهام قایم شدن

    و با هر تار مویی که میریزه اون ها هم به زمین میریزن و دیگه بر نمیگردن

    بله دوستان اینه داستان زندگی من

    دارم کچل میشم

     

    p.s. me pretending i have lots of friends who read me and i feel the unnecessary need to explain myself to them. hilarious

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۵ آبان ۰۴

    I'm a Loner

    ساعت نزدیک سه صبحه. نزدیک بیست و چهار ساعته که نخوابیدم و روز واقعا سخت، قشنگ و عجیبی داشتم. دلم می‌خواد گریه کنم و ضجه بزنم و همزمان دی‌دریم و خیال‌بافی و تصورات نرم و آرامش‌بخش.

    خدا رو شکر میکنم. باهاش حرف می‌زنم و ازینکه دارمش واقعا خوشحالم.

    ولی فکر کنم مریض شدم. گلوم بدجوری میخاره و یه جوری فیزیکم تهی کرده که دارم با اکسیژن هوا ترکیب شیمیایی می‌سازم.

    یه فکری که از سرم گذشت این بود که من می‌تونستم یه سمندر دم بریده توی صحرا باشم که منتظره یه مگس از جلوش رد بشه تا خرچ خرچ مگس بدبختو بجوعه. اما خدا به سر من منت گذاشته و من رو اشرف مخلوقات کرده. دلیلش هر چه هست، بیهودگی نیست.

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • چهارشنبه ۱ آبان ۰۴

    آیکیو فندق

    باز هم زندگی من رو خشمگین کرد و اومدم اینجا تا خشمم رو خالی کنم

    میرم سر اصل مطلب. با وجود خط قرمزهای مشخص و واضحی که دارم تو زندگیم زیادی بهم بی احترامی میشه. 

    آیا اعصاب سر و کله زدن با آدمهای این چنینی رو دارم؟ خیر

    آیا علاقه ای به اینترکشن با چنین محیط هایی دارم؟ خیر

    آیا به دنبال دراما میگردم و سرم تو کار بقیه س؟ خیر

    آیا جز اینه که یه گوشه میشینم کارم رو میکنم و میرم خونه مون؟ خیر

    آیا جز اینه که دانشگاه تهرانی بودم؟ رتبه تک رقمی بودم؟ شاگرد اول بودم؟ خیر

    پس چرا باید این جمله از دهن یکی در بیاد : «خانوم فلانی هم آیکیوش پایین نیستا؟» ؟

    نه بابا؟ ولی آیکیوی تو اینقدر پایین بوده که تازه اینو فهمیدی :))

    قطعا تو جای درستم نیستم. اگه تو جای درستم بودم تو به خودت اجازه نمی دادی همچین حرفی رو بزنی.

    اگه من تو جای درستم بودم آیکیو رو به طور دقیق و مستند نشونت میدادم.

    ساده بودم و هستم. اینه که خشمگینم میکنه.

    از دست خودم عصبانیم که فکر کردم جایگاهم به مرور زمان درست میشه. 

    به آدمای احمق اجازه دادم به من برتری پیدا کنن. به اسم اینکه من نباید خود برتربین و خود بزرگ بین باشم. به اسم اینکه من باید با فروتنی کسب تجربه کنم.

    ولی من هم برتر بودم هم بزرگ تر بودم. هم سوادم بیشتر بود هم انگیزه و توانایی هام بزرگ تر بود. من فقط اینقدر خشمگینم که دلم نمیخواد دیگه برم سر کار.

    دوست دارم بهترین زمانم رو بذارم روی برند شخصی خودم. به جای اینکه برای آدمای بی ظرفیت کارهای پیش پا افتاده بکنم. اینقدر بی ظرفیت که جایگاه خودشون رو فراموش کردن.

    شماها فقط یک انسان هستین و بس. خدا نیستین.

    فقط هنوز نمیدونم دقیقا چجوری قبل رفتنم اینا رو بمالونم به هم که جیگرم حال بیاد. اینو باید با خودم حل کنم.

    بدون دردسر بیام بیرون یا آتیش به پا کنم بعد بیام بیرون؟ مساله این است.

    کاش تا وقتی خشمگینم آتیشه رو به پا کنم وگرنه عقلم بیاد سر جاش میگم ولش کن و گذر میکنم. :))

     

     

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۶ مهر ۰۴

    مغز نه چندان آمیزینگ من

    خنده داره

    چیزهایی که می‌دونم یه جایی پس مغزم هستن ولی به خاطر نمیارم

    اصلا نمی‌خوام شاعرانه‌ش کنم

    کاملا مثل لایه‌ای گرد روی شیارهای مغزم

    خنده‌داره چون زمانی که اونجا بودم هرگز فکر نمی‌کردم اسم آدمی که برای مردنش ساعت ها و روزها و هفته‌ها اشک ریختم رو یادم بره

    جدا با من شوخی نداری مغز جان؟ من تقریبا مطمئنم که داشتی خودت و من رو جر می‌دادی سر یه سری مسائل. حالا الآن یه جوری تو تخ چش من نگاه میکنی و شونه بالا میندازی و ابراز بی‌اطلاعی می‌کنی انگار عمه من بود کاسه چشاشو از گریه درآورده بود. الله اکبر!

    انی‌ویز...

    آیم فنتستیک. می‌خواستم اینو بگم. آیم آمیزینگ. بی‌نظیر و زیبا. ترکیبی از هوش و ذکاوت و زیبایی. خدا زیادم کنه.

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۲۷ تیر ۰۴

    سوالات اساسی و خانمان برانداز پس از ترک شدن توسط اون روح عجیب

    نه به دنبال هیچی نیستم. همینجوری فقط میخواستم حرف بزنم.

    به این فکر میکنم که چرا رفت؟ چرا همه منو ترک میکنن؟

    هم دلم میخواد گریه کنم هم دیگه حالم از گریه کردن به هم میخوره.

    ولی نمیتونم جوابش رو پیدا کنم. چرا رفت؟ چرا همه میرن؟

    کاریه که من میکنم؟ یا چیزیه که میگم؟ یا وایبیه که منتقل میکنم؟

    یا به من ربطی نداره و صرفا شانس منه؟

    همیشه از بیشتر آدما بدم میاد. نمیتونم تحملشون کنم. همه شون رو اعصابم قدم میزنن.

    و معدود آدم هایی که میتونم تحمل کنم، یا حتی دوستشون دارم، ترکم میکنن.

    و اگه یک کلمه دیگه در مورد پترن های آشنا بشنوم مرتکب قتل میشم.

    یه مدت رو فاز این بودم که من باید عوض شم چون دوست داشتنی نیستم.

    ولی حقیقتش اینه که نمیتونم تو این سن و سال عوض شم و اصلا دلم هم نمیخواد عوض شم.

    چیزی که هستم رو قبول دارم. چیزی که مردمی که ازشون بدم میاد دوست داشته باشن رو قبول ندارم.

    دلیلی هم نداره سر پیری دنبال این چیزا باشم که خودم رو عوض کنم.

    ته تهش 30 سال دیگه میخوام زنده باشم؟

    بعدش هم خدافظ. 

    ولی اگه تو تنهایی بمیرم بر میگردم و به عنوان یه روح انتقام جو انتقامم رو از همه اهالی کره زمین میگیرم. کثافتا.

    پیش تراپیست میرفتم و تهش به این نتیجه رسیدم که دلم براش میسوزه. بنده خدا داره وقتش رو برای منی میذاره که دوزار قبولش هم ندارم. و بعد بدون اینکه خبر بدم دیگه نرفتم. ولی اون من رو به این نتیجه رسوند که دلم نمیخواد عوض بشم.

    عوض شدن مثل اینه که با یه تبر تک تک استخون هامو بشکونن و دوباره به شکل یه گاو جوش بزنن تا شبیه جماعت بشم.

    شاید اگه جوون تر بودم میکردم. شایدم جوون تر که بودم قوی تر بودم و تاب تنهایی رو داشتم. برای همین هم الان اینجا هستم و با خودم فکر میکنم که آیا ارزشش رو داشت؟ چی میشد شبیه بقیه بودن؟ خواستی شبیهشون نباشی چون احمق بودن. چون بی فکر و بی مغز بودن. خواستی راه خودت رو بری. ولی نمیدونستی بدجنس ترین و کثافت ترین وجود عالم هستی، اجتماع بیش از دو نفر انسان ها ست؟ اونها میتونن با بی رحمی یه نفر رو به جنون برسونن. به جایی برسونن که خودش رو بکشه و تهش هم مسئولیتش رو گردن نگیرن و بگن خب... بهرحال زندگی جریان داره! بی وجدان ترین مفهوم بشریت همین جامعه س.

    فعلا که یک جامعه گریز تنها هستم.

    در هر صورت...

    دلم میخواد بدونم چرا رفت؟ من اذیتش کردم که رفت؟ حس میکنم مث یه روح اومد و رفت. حالا که رفته بنظرم میاد خیلی غیر واقعیه. همه ش از خودم میپرسم ینی واقعی بود؟ یه آدم واقعی بود که وجود داشت؟ پس چرا صورتش رو یادم نمیاد؟ پس چرا بعد از رفتنش هیچ کس در موردش حرف نمیزنه؟ مث یه روح بود که درست از وسط قلبم رد شد و رفت. دارم دیوونه میشم. فعلا همین.

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۱۹ اسفند ۰۳

    بالاخره که می میری بدبخت :))

    همین کیبورد هم شعور داره. احتمالا دوست نداره باهاش خزعبلات تایپ کنم. فکر کردم چون آدمیزادم و قدرت انجام کارها و در اختیار گرفتن چیزها رو دارم، «حق»ش رو هم دارم؟ :))))))
    بشریت جوری دچار رذالت و استحاله فطرت هست که خودش و امیالش رو محور میبینه. بنابراین خودش رو خدا و «رب» این عالم میدونه. اربابی که میتونه برای خودش قانون گذاری کنه و کره زمین رو اداره کنه. و این بشر می جنگه تا رب الارباب این کره خاکی بشه. بدون اینکه توجه کنه که هر چقدر هم بجنگه و خون بریزه، بازم خالقی که همه عوالم و موجودات رو خلق کرده، فلج نیست:)) خودش ربوبیت این عالم رو هم به دست گرفته. براش قانون گذاشته و از توی انسان می خواد بهش عمل کنی. دوست نداری؟ نداشته باش. به جهنم!

     

    خسته شدم از حرف زدن با زبون نفهم های خودبین خودخواه خودشیفته ای که خیال میکنن چون «دلشون» میخواد کاری رو بکنن پس «حق» دارن اون کارو بکنن. یه مشت رذل پوچ بی مایه. روزی به خودشون میان که دارن رو جسد متعفنشون خاک میریزن. خب... به درک.

     

    منتها دعایی که هر روز میکنم و از خدا میخوام که به تازگی به خواسته هام اضافه شده اینه که روزی به این کثافتی که اینقدر ازش متنفرم تبدیل نشم و در کنار اینها نفله نشم. مثل آدم بمیرم، ناامید نکنم، اگه شد سرافراز کنم.

     

    نمی فهمن که... اینقدر غرق این دنیان، اینقدر حقیرانه پی این دنیا و دو روز زندگی شونن که «عقل» کاملا تعطیله. شهوت و غضب کنترلشون میکنه. ولی طولی نمیکشه. 60 سال؟ 70؟ 80؟ بالاخره که میمیری بدبخت :)) پول، زیبایی، دوستات؟ همه رو از دست میدی. میمیری. و وقتی مردی اونقدر متعفن هستی که تنها دوست واقعیت یعنی خدا، نمی تونه تو رو پیش خودش ببره. اون موقع به واقع تنها خواهی بود. تو موندی و حسرتِ سفر در زمان و بازگشت به همین حالا. که به خودت هشدار بدی. ولی متاسفم. دیگه خیلی دیره. عاقبتِ کسی که حرف خداوند رو نشنید، یا شنید و مسخره کرد همینه.
     

    بَلْ یُرِیدُ الْإِنْسَانُ لِیَفْجُرَ أَمَامَهُ

    (انسان شک در معاد ندارد) بلکه او مى‌خواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قیامت) در تمام عمر گناه کند!

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲

    خودت به خودت کمک کن و صندلی رو از زیر پات بردار

    من هنوز عمیقا بر این باورم که حداقل یک عدد استاکر عوضی دارم تو این وبلاگ. و دلیل بسیار مهم ننوشتنم همون چند تا استاکریه که دارم و می‌دونم هستن. می‌دونم بر مبنای فکت.

    نه تنها اینستاگرام رو کاملا پاک کردم و نابودش کردم، تمام سوشال میدیا رو از زندگیم بن کردم. دیلی تلگرامم رو خصوصی کردم. هر آدم جفنگی رو بلاک کردم.

    تو زندگیم ۶ نفر دارم که فقط یکی‌شون مجازی نیست. و همه اینا بعد از اغتشاشات، دلیلشون همین استاکر آشغال عوضی لجن بی‌خانواده‌ی بزدل روانی لعنت‌الله علیهه.

    آقای استاکر ممکنه اینو یه روز بخونی. چون بهرحال ذاتت مریض و روانی و استاکره و عمرا بتونی بدون بستری شدن خود به خود خوب بشی. پس می‌دونم ممکنه با خوندنش احساس قدرت کنی. و فکر کنی که آره موفق شدم تو زندگی این دختر تاثیر بذارم. ولی باس بدونی که من تو رو در حد یه کپه لجن کنار اتوبان می‌بینم. تو خطرناک و روانی هستی. حتی ممکنه یه روز پاشی بیای یه بلایی سرم بیاری. چون مریضی. قبل اینکه دیر بشه برو خودت رو بستری کن. باشه؟ من هر بلایی سرم بیاد تو میری بالای چوبه دار و خب اگه می‌خوای بری بالای چوبه‌ی دار منو تو زحمت ننداز و خودت به داد خودت برس. یا بستری شو یا بی‌واسطه برو بالای چوبه دار. خب؟ می‌فهمی چی می‌گم؟ اینقدر لجن نباش. سی سالمون شد. نفهمیدی ازت خوشم نمیاد؟ چرا باید حتما تخریب شخصیتت کنن تا بری پی کارت؟ چرا مث همه‌ی آدمای عادی وقتی می‌شنوی نه، نمی‌ری پی کارت؟ چرا عزت نفس نداری و اینقدر حقیری؟ برو رو روانت کار کن. بهترین کاریه که می‌تونی بکنی.

    و در این نقطه، دقیقا جاییه که باید خودت فقط خودت رو دوست داشته باشی نه که دنبال عشق و دوست داشته شدن از جای دیگه باشی. چون تو این دنیا یه حقیقت بزرگ وجود داره: آدما به نفس کشیدن یا نکشیدنت اهمیت نمی‌دن. برو یه ور دیگه نفس بکش حالمو بهم زدی. 

     

    Anyways...

    من همیشه بعد از هر رقتار ناملایمت‌آمیز با آدما عذاب وجدان شدید می‌گیرم حتی اگه طرف کاملا مقصر باشه. ولی دو سه روز پیش بعد از هفت سال، یک استاکر بی‌وجود رو با خاک کوچه یکسان کردم و هر چی از دهنم در میومد رو بهش گفتم. هر چند لیاقتش بیشتر از اینها بود و هنوز که هیچ حس عذاب وجدانی بهم دست نداده و حس خرسندی و سبک‌بالی می‌نمایم.

    سوال مهم اینه که چراااا من اینقدر آدم روانی دور و برم جمع می‌شن؟ منی که تو زندگیم یه هدف بیشتر ندارم و اونم اینه که یه جوری برم و بیام که در مرکز توجه هیچ کس نباشم. چطور این روانیا منو پیدا می‌کنن و به صورت بیمارگونه‌ای منو تو مرکز توجهشون می‌ذارن؟ چرا جدی همه رو برق می‌گیره منو گوز ادیسون؟ خدایا کرمت رو شکر. نمی‌خوام ولله. دوس ندارم هیشکی یدونه من وجود دارم. چرا با من اینکارو می‌کنی... 

    لعنت به تک‌تکشون. امیدوارم جدی از زمین ورداشته بشن.

    اینقدر این حس پاییده شدن، اونم به صورت بیمارگونه، حس بد و آشغالیه که حتی براشون آرزوی مرگ هم بکنم عذاب وجدان نمی‌گیرم.

    تنهایی، سکوت و تنهایی همه‌ی چیزیه که می‌خوام. بذارین تنها باشم. توی یه وبلاگ چسکی هم نمی‌تونم خودم باشم... خودسانسوری، خودسانسوری، خودسانسوری.

     

    +البته خیلی خوشحال نشو استاکر مریض. یه دفتر دارم توش کلی چیز می‌نویسم. احساساتم، داستان هام. و تو هرگز اونا رو نخواهی فهمید. 

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۸ تیر ۰۲

    مرسی که به تد تاک من اومدین

    همین الان که دارم تایپ می‌کنم آدرس وبلاگم رو به دو نفر دادم که بخونن

    چون اونام گفتن که آدرس وبلاگشون رو می‌دن ولی ندادن تا به این لحظه... (خیانت)

     

    به وبلاگ‌نویسی فکر کردم و مزخرفاتی که تا به امروز اینجا نوشتم

    به اینکه این اولین پستیه که میخوام توش از درس نگم، از مشکلات نگم، ننه من غریبم بازی در نیارم...

    هر چند باید اعتراف کنم که فکر غر زدن و سیاهی پاشیدن رو کل این وبلاگ خیلی وسوسه برانگیزه

    اینکه از آبان پارسال تا الان کجا بودم و چه غلطی میکردم بماند- بعدا با هم صحبت میکنیم

    ولی داشتم میگفتم، داشتم به وبلاگ نویسی فکر میکردم

    به سبک نوشتاری، به اینکه چرا هرگز نتونستم مثل بـــــانوچه، سه نقطه‌های دل لیمو (هووی من در لیمو بودن) و دوست دست قشنگم فابر اینقدر شیک و خفن بنویسم و همه‌ش جلف و جفنگ نوشتم. حتی عزاداری هام هم مثل بچه های 2 ساله س

    هر کی ندونه فکر میکنه من تو زندگیم هیچی کتاب نخوندم و دایره لغاتم مثلا در سطح انشای سوم ابتداییه.

    البته اینجا لازم میدونم پرانتز باز کنم و بگم انشاهای دوره ابتداییم به خاطر معلم فوق العاده خوب و جذابی که هیچی ازش یادم نیست، واقعا حرفه ای بودن. -باید برم از دوستام بپرسم اسم معلم انشامون چی بود-

    خلاصه... چی می گفتم؟ آهان، از زبان قاصرم برای زیبانویسی گفتم.

    دوست دارم همیشه اینقدر روون بنویسم که همه بتونن بخونن و بفهمن و لابه‌لاش اینقدر با کلمات بازی کنم که همونا به خودشون شک کنن که چرا دارن نمیفهمن... حتی توی نوشتن هم بدجنسم... آه...

     

    اشکالی نداره به هر حال هر کسی یه سبکی برای نوشتن داره دیگه نه؟ میدونم استعدادشو دارم، ولی اینم میدونم که یه صدایی در وجودم ازم میخواد که اون متن پرفکت بی نقص زیبا و خفن‌طور رو به وجهی گند بزنم توش و تهش رو به ابتذال بکشونم و اجازه ندم توی دنیا هیچ چیز پرفکتی وجود داشته باش. حتی اگه خالقش خودم باشم. 

     

    مرسی که به تد تاک من اومدین

    بعدا براتون تحلیل های بیشتری از شخصیتم خواهم کرد

     

    +پ.ن. مدیونین فکر کنین در پی وصل نشدن وی‌پی‌عن دست به کیبورد بردم.

    +پ.ن.2. آوووووو مطلب شماره 129اُم! احساساتی شدم :|

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۱۴ آبان ۰۱

    بی کس

    عید که میشد کلا میرفتیم دو تا خاله میدیدیم

    جفتشون فوت شدن

    هیچ کسو نداریم دیگه

    سعی کردم در بی حس ترین حالت ممکنه اینو بگم

    خودمم گریه نمیکنم الان. عجیبه که گریه نمیکنم البته.

    خو بی کس شدیم رفت. چیکار کنم الان. مگه اصلا قراره با کس بمونیم...؟

    از امروز... زندگی روز به روز بدتر میشه تا بمیریم. هیچ روزی بهتر از روزهای قبلش نخواهد بود.

    همین.

     

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۳ آبان ۰۰
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم