۳ مطلب در آبان ۱۴۰۴ ثبت شده است

My own personal hell of a life

داشتم نوشته های قدیمیم رو میخوندم و واقعا حال میکردم باهاشون. که یهو فهمیدم من اصلا دیگه اون آدمی نیستم که اون نوشته ها رو نوشته.

درسته که آدما عوض میشن ولی در مورد خودم فکرشم نمیکردم همچین حسی داشته باشم.

یه چیزی که تو سایکوآنالایز خودم متوجهش شدم اینه که عجیب دوس دارم همه چیزو بزنم به فاز مسخره بازی. یعنی دارم کاملا جدی از احساساتم میگم اما تهش یک شوخی عجیب و مسخره ای میکنم که کل چیزایی که نوشتمو زیر سوال ببره. که یه وقت کسی نفهمه این چیزایی که گفتم واقعیت داشت یا همه ش برای پر کردن صفحات و رسیدن به جوک انتهای صفحه بود. (ولی همه ش واقعی بود)

نکته بعدی نامهربون بودنم با خودمه. مثل اینکه دوست دارم رو خودم هی ایراد بذارم. یعنی از هر 10 تا مطلب توی 9 تاش به خودم یه توهینی کردم. دختر به این خوبه باهوشی چرا آخه بهش توهین میکنی زن- (و حتی سر همینم به خودم سرکوفت میزنم، یک لوپ بی پایان)

به دوستام آدرس وبلاگمو داده بودم. نه هیچ وقت اومدن منو بخونن نه آدرس وبلاگشونو بهم دادن. حس بدی بود که یادم رفته بود دارمش.
در معنی کلمه دوست هم دچار تزلزل شدم. یعنی دیگه از این مساله بیسیک تر نبود که بخوام سرش اورتینک کنم؟ نه نبود. 
میخواستم هی برگردم به عقب و دوست های جدید بسازم تا جای قبلی هایی که با لگد انداختمشون بیرون رو پر کنن. اما بجاش همین هایی هم که دارم، دارم از دست میدم. نه با لگد، بلکه با زمان. بله. گویا زمان لگدهای محکم تری میزنه. هندز آپ!
هی هینت دادم گفتم بیاین حرف بزنیم ولی چیزی نصیبم نشد جز جملات بی مفهوم. با معنی ترین کانورسشن این چند روز اخیرم با یکی از همکلاسی های دبستانم بود در خصوص پرده بکارت و تلاش عمیق من برای اینکه مجبورش کنم از انگشتاش استفاده کنه تا ببینه چیزی به اسم بکارت وجود نداره.
نهایتا به هر دری آویزون شدم که توجه دوستامو به خودم جلب کنم، جوک فرستادم، متن فرستادم، عکس فرستادم، ویدیو مسیج فرستادم. اما زندگی همه پرتر از اون بود که جای من توش خالی باشه و نهایتا یه آه گنده کشیدم و نشستم کنار.
اون روزی که دیگه با هم صمیمی نبودیم، بدون اینکه بفهمیم اومد و گذشت.
حس دوری و غربت میکنم. حس بی کسی. بی کسی واقعی. باید دوباره آب و جارو کنم؟ سری قبلی که آب و جارو کردم هیچ اتفاق بهتری نیفتاد. ولی شاید باید سی دی رو فرمت کنم تا اتفاق های عجیب هم برام بیفته. اتفاقایی که انتظارشو ندارم. شاید اون اتفاق ها بتونن بهم احساس ارزشمندی بدن.
خیلی جدی بهش فکر کردم که برم درخواست بدم منو بفرستن مناطق، دور از تهران کار کنم. ولی چون زن هستم کسی منو تو مناطق نمیخواد.
آپشن خیلی جدی بعدی استعفا از کاره و فکر میکنم باید زودتر انجامش بدم ولی یه کاری که اخیرا توی محل کار انجام دادم و خوشم اومد باعث شده که دو دل بشم بدجور. اما بازم کی چی میدونه من یه دختر احمقم که همیشه تصمیمات احمقانه میگیرم. تصمیمات دلی میگیرم. با دلم راه میام. اسم خودمم میذارم منطق دان.
نهایتا باید بگم که کسی حوصله منو نداره دیگه. پس احتمالا من مشکلم. منم که خرابم. منم که دیگه فان نیستم.
مریضی خوب نشو هم این حس رو تشدید کرده بعله. ولی یه جایی اون پایینا وجود داشته و داره.
خسته شدم ازین که هیچی نمیخورم و چاق میشم حتی وسط مریضی. جدا خسته شدم که برای کوچکترین چیزها تو زندگیم باید بجنگم. دیگه با ژنتیک هم آدم باید بجنگه؟ ولم کن دیگه اه.
متوسط رو به پایین به دنیا اومدن بنظرم خودش یه آزمایش الهیه. برای کسایی که شاید خدا و فرشته هاشم حال نداشتن یه چالش بسازن، متوسط بودن رو ساختن. کسی که تو هیچ چیز بد نیس، خوبم نیس. کسی که اون وسط گیر کرده و نمیدونه کدوم وری باید بره. جهنم اختصاصی خودم.

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۶ آبان ۰۴

    کچل محله

    مممم

    کلماتم رو گم میکنم. ینی یه موقعی بود که واقعا میتونستم از توی سلول هام کلمه بکشم بیرون و واژه بسازم

    الان تنها صدایی که ازم خارج میشه همینه

    مممم

    اینکه بدجور مریض شدم و حال حرف زدن ندارم هم بی تاثیر نیس

    و اینکه نادیده گرفته شدن خیلی ناراحتم میکنه

    و اینکه دلم میخواد همه چیز رو آتیش بزنم تا ببینم هیچی نداشتن چه حالی داره

    همه این آتش ها که از درونم نشات میگیرن

    اینها شاید کلماتم رو سوزوندن

    شاید مغزم مثل بدنم خالی کرده.

    اینکه نمی تونم بفهمم چرا معادلاتم کار نمیکنن

    اینکه عمل تکراری دیگه نتیجه قبلی رو نداره

    اینا همه باعث میشه دیگه کم کم دلم نخواد حرف بزنم. یعنی...

    راستش خیلی دلم میخواد حرف بزنم

    ولی اصل داستان حرف زدن نیست

    اصلش شنیده شدنه

    دیگه خیلی وقته که گوشی برای شنیده شدن ندارم

    و حالا شاید کلماتم هم به همین دلیل گم و گور شدن و رفتن لا به لای موهام قایم شدن

    و با هر تار مویی که میریزه اون ها هم به زمین میریزن و دیگه بر نمیگردن

    بله دوستان اینه داستان زندگی من

    دارم کچل میشم

     

    p.s. me pretending i have lots of friends who read me and i feel the unnecessary need to explain myself to them. hilarious

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۵ آبان ۰۴

    I'm a Loner

    ساعت نزدیک سه صبحه. نزدیک بیست و چهار ساعته که نخوابیدم و روز واقعا سخت، قشنگ و عجیبی داشتم. دلم می‌خواد گریه کنم و ضجه بزنم و همزمان دی‌دریم و خیال‌بافی و تصورات نرم و آرامش‌بخش.

    خدا رو شکر میکنم. باهاش حرف می‌زنم و ازینکه دارمش واقعا خوشحالم.

    ولی فکر کنم مریض شدم. گلوم بدجوری میخاره و یه جوری فیزیکم تهی کرده که دارم با اکسیژن هوا ترکیب شیمیایی می‌سازم.

    یه فکری که از سرم گذشت این بود که من می‌تونستم یه سمندر دم بریده توی صحرا باشم که منتظره یه مگس از جلوش رد بشه تا خرچ خرچ مگس بدبختو بجوعه. اما خدا به سر من منت گذاشته و من رو اشرف مخلوقات کرده. دلیلش هر چه هست، بیهودگی نیست.

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • چهارشنبه ۱ آبان ۰۴
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم