پسر عمه ، برو کنار بذار باد بیاد

تاریخ دقیق این واقعه رو نمی دونم . حدودای فروردین ۹۱ بود . سالی که می خواستم کنکور بدم . 


اون سال از هر وقت مرده ای استفاده می کردم که پای نت وقت بگذرونم .
یه روز که داشتم با دوستام تو یاهو مسنجر چت می کردم ، پسر عمه ام که حدودا ۷ سال ازم بزرگتره بهم پیام داد . بعد از یه سری احوال پرسی معمولی ازم خواست که بهش وبکم بدم. جواب منم روشن و واضح بود : نه . چون تو نامحرمی . والسلام . 

بهم گفت: پس املی؟ بعدم گفت که حالش از من بهم می خوره ! 
من با دهن باز داشتم صفحه مانیتور رو نگاه می کردم. یعنی کسی می تونه تا این حد وقیح باشه که روابط خانوادگیو فراموش کنه ، براش مهم نباشه و نادیده بگیره ؟! خیال کرده بود من کی ام ؟ دوست دخترش ؟! نمی دونم ...

بهش گفتم : واقعا برات متاسفم که اینقدر فکرت بسته س که نمی تونی به عقاید بقیه احترام بذاری. بعدم گفتم که دیگه با من حرف نزنه و بعدم از همه شبکه های اجتماعی حذفش کردم. 

«تو نمی تونی چیزیو تغییر بدی». این جمله ی آخری بود که بهش گفتم . چون هیچ کس نمی تونه عقاید دیگران رو عوض کنه. لااقل نه با بی احترامی و توهین ! هیچ کس هم نمی تونه اطرافیان خودش رو خودش انتخاب کنه . از پدر و مادر گرفته تا بستگان دورتر . پس آدما برای اینکه کنار هم بمونن باید بتونن با هم کنار بیان . 

خیلی ساده س . اما پسرعمه ی من از درک همچین مطلب ساده ای عاجزه . واقعا چرا ؟

هنوز هم که هنوزه نفهمیدم چرا پسرعمه ام با وجود اینکه اون سال ۲۰۰ تومن به من بدهکار بود، رفت و یه آیفون ۴ اس خرید . 
چقدر بعضیا مغزای کوچیکی دارن. دلم براشون نمی سوزه . آدمایی که عقل ناقصشون به چشمشونه ولی خوب بلدن ادای آدم های متمدن و باکلاس و نجیب رو در بیارن...


همشون به درک

برید کنار بذارین باد بیاد بابا :|

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۴ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۰ شهریور ۹۴

    چرا ؟!؟!

    امروز داشتم به چیزی فکر می کردم که مدت ها از ذهنم پاک شده بود . چون من اون رو جزو شرم آور ترین خاطراتم به شمار میارم. یاد آوری این خاطره باعث شد که مقادیر زیادی سرخ و سفید شم و سپس برای پنهان کردن این خجالت و تعجبم مقادیر زیادی دیوانه وار بخندم!!

    این خاطره جزو خاطرات شخصی محسوب میشه و ممکنه اصلا جنبه ی جذابیت اون براتون مشخص نشه . ولی من امتحانش می کنم !

    سر کلاس احکام ، توی دبستان که بودم ، من خب ... می دونین ؟ جمله بندی هام عالیه! من توی اون کلاس فوق العاده بودم. چون همیشه شاگرد اول بودم و قاعدتا عاشق تمام کلاس هام بودم. بنابراین فکر جلب توجه معلم ها هرگز از ذهنم خارج نمی شد. خب بذارین اینجوری براتون بگم : فکر خودشیرینی برای معلم ها ! 

    من نمی دونم ... واقعا نمی دونم که چرا یه دفعه دستم رو بلند کردم و گفتم : خانم من یک شعر در مورد امام زمان بلدم! اصلا کسی ازم نخواسته بود شعر حفظ کنم :| الآن که بهش فکر می کنم می بینم که این کار از حیطه ی خلاقیت هام به دوره! من هیچ شعری حفظ نکرده بودم و به محض اینکه خوشحالی معلم رو حس کردم و اینکه داشت در سکوت کلاس ازم می خواست که بیام روی سکو و شعرمو بخونم احساس دل پیچه ی شدیدی کردم. با ترس و لرز جلوی جمعیت ۳۰ نفری کلاس ایستادم. معلم ترس من رو، روی حساب ترس از صحبت در جمعیت گذاشت و من شروع کردم به خواندن یک شعر بداهه که جز در مغز من وجود خارجی نداشت . اونطور که بیاد دارم شعرش بدکی نبود! راستش در اون لحظه خودم خیلی ازش بدم نیومد و فکر کردم که شانس جان سالم بدر بردن از این مخمصه بالا رفته . 
    همین که تصمیم گرفتم بداهه گویی ( چرند گویی‌ ) رو تمومش کنم ، بچه ها دست زدن برام و من خیلی شاد و متعجب آماده شدم که برم و سر جام بشینم ... ولی چشمتون روز بد نبینه .... وای .... معلم بهم گفت : خیلی قشنگ بود دخترم ، میشه . یه بار . دیگه . بخونی ؟!؟!؟

    من به هیچ وجه حاضر نبودم اون حس خوب نجات پیدا کردن رو که بهم دست داده بود از بین ببرم . همچنین ، اصلا یک کلمه از دری وری هایی که گفته بودمو یادم نبود ! برای همین با کمال پررویی و خرسندی از اینکه مهلکه تموم شده و بهشت موعود در راهه ، با کمی شیطنت گفتم : ... نه !معلم که بدون شک فهمیده بود من شعر رو بداهه گفتم ولی لبخند زد و گفت ایرادی نداره و میتونم بشینم.


     نمی دونم اصل قضیه براتون مشخص شد یا نه ! در حقیقت اگه الآن من واقعا شعر یا متنی رو آماده کرده باشم، سَرَم بره ، دستم بالا نمی ره !
    اون مقادیر تعجب که همون اول راجع بهش حرف زدم رو بیاد دارین ؟ مهم ترین قسمت قضیه اینه که من نمی تونم حال اون موقع خودمو درک کنم ! حس می کنم یک نفر کاملا با روحیات متضاد با من توی اون لحظه کنترل بدنم رو به عهده گرفته بود. برای همینه که متعجب بودم و هستم . 

    هنوزم بعد از بازخوانی این خاطره از خودم می پرسم : چرا !؟!؟!

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۰ شهریور ۹۴

    حفره ی توی قلبم

    یادی می کنم از ۱۸ سالگیم . موقعی که فکرشم نمی کردم یه نفر بتونه کاری رو با روح و قلب من بکنه که تا مدت ها یه حفره ی بزرگ توی قلبم ایجاد کنه . این حفره ی مذکور هنوز هم هست . در واقع اگه نباشه من احساس کمبود می کنم . این حفره با همه ی سوزش و دردی که داشت ، شخصی که من الآن هستم رو ساخت. و راستش رو بخواین من از شخصی که الآن هستم تا حدود زیادی خوشم میاد !
    البته این باعث نمی شه که بخوام از شخص حفار برای نابود کردن حداقل یک سال از زندگیم تقدیر و تشکر کنم . 


    «داغونم ... داغون ... امروز فهمیدم همه چیز یه دروغ بود . فقط خدا می دونه وقتی اینو فهمیدم چه حالی شدم . تصمیمو گرفتم که برم . برای زهرا یه نامه نوشتم . نوشتم که دیگه نمی تونم تحمل کنم . نوشتم می دونم که تمام این مدت بهم دروغ می گفتی . نوشتم که دیگه نمی خوامت. احساس می کنم از اول همه چیز یه دروغ بوده . حس می کنم بهم توهین شده ...


    زهرا نذاشت برم . گفت تورو خدا تنهام نذار . با اینکه نمی خواستم بهش یه فرصت دیگه دادم . ولی فرداش اومد و گفت که نمی خواد باهام باشه . و من یک بار دیگه خرد شدم . اما دوباره اومد پیشمو گفت باهام می مونه. منم فقط بخاطر حماقتم باهاش موندم . می دونم یه روز دیگه سخت منو زمین می زنه . دلم واسه خودم کبابه . احساس می کنم دارم می سوزم . کاش اینقدر احساساتم قوی نبود و می تونستم راحت دل بکنم ...


    زندگی خیلی خیلی بی رحمه ... حتی بیشتر از من ... کاشکی می دونست داره داغونم می کنه ...


    زهرا دوباره داغونم کردی ... پنجشنبه صبح تصمیم گرفتم که مهربون تر باشم ولی فایده نداشت. حتی باهام خداحافظی هم نکرد. می خواد ذره ذره منو بکشه. دیگه نمی دونم چطوری بگم که خسته ام .خدا خودش می دونه چطوری جواب بازی کردن با احساسات منو بده . نه میذاری برم و راحت شم ، نه میمونی و خیالمو راحت می کنی. یاد سفر قم که میفتم و اون شب کذایی ... نمی فهمم چطوری به اینجا رسیدیم. بی فایده ترین کار دنیا تلاش برای صحبت کردن با توعه.


    نمی ذاره برم . خدایا می بینی چقدر دارم عذاب می کشم . به عزیزترین چیزها قسمت میدم حال منو درست کن . عقلم کار نمی کنه . شدم مثل مرده ی متحرک . سوالم از خودم اینه : اون من مهربون خندون بی خیال همه چی کجا رفت ؟!؟! من اینطوری نبودم که هر چیز کوچیکی اذیتم کنه ولی حالا ...


    امروز بهم گفت : ما خسته شدیم ... این جمله خیلی برام زور داشت . «ما»... ! قضیه مربوط به نفر سومی می شه که هنوز نتونستم ببخشمش. برای همین نمی تونم حتی اسمشو بیارم. بعید می دونم موفق شم که ببخشمش ... به همین سادگیا نیست.


    امسال سال پیش دانشگاهیه . زهرا رو برای همیشه فراموش کردم . با اینکه دیدنش توی مدرسه آزارم میده . ولی تحملش آسون تر شده و دیگه ناراحتش نیستم . دوست ندارم دیگه راجع بهش حرف بزنم . دیگه هرگز توی خاطرات من برای زهرا جایی وجود نداره. حتی با اینکه هر روز سعی می کنم ببخشمش اما فراموش کردن این موضوع محاله و احمقانه . نباید بذارم این یادم بره . باید یادم بمونه . باید هر روز یادم باشه تا بدونم که چرا نباید به هیچ کس اعتماد کرد. »



    این سال زندگی م اینقدر برام دردناک بود که نمی تونم جزئیات رو تعریف کنم . نیازی هم نیست . چطور ممکنه یادم بره که چه کسی این حفره رو توی قلبم ایجاد کرده ؟ بهش که فکر می کنم لبه های حفره شروع به سوزش می کنن . همیشه . بعد از گذشت ۵ سال هنوز هم جای زخم تر و تازه س . حیف که نمی تونم این ورق رو از دفتر خاطراتم بکَنَم . اما قوی تر شدم . با اینکه می دونم هنوز هم آسیب پذیرم اما ایمان دارم که می تونم جای زخم های احتمالی آینده رو مرهم بذارم. فکر کنم همین خودش خوب باشه .



  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۰ شهریور ۹۴

    فلش بک - کاکا

    دیروز مامان جون گیر داده که تو عکس کاکا رو انداختی روی دسکتاپ و از قیافه ی کاکا لذت می بری !! من مرده ی این حرف های مامانم هستم 

    آخه مامان جان من و چه به کاکا !

    وقتی مامانم بهش فحش می ده میگم : عه....مامان .... !!! مامان میگه : چیه ؟! آقاتونه ؟ بهت بر خورد ؟! 

    مامان جون کفرمو در آورده ... ولی رو که رو نیست . دوباره عکسشو انداختم رو دسکتاپ !



    امروز قوری ( بازم از همون اسم مستعار هاس که هر چی ازش کمتر بدونین برای خودتون بهتره ! ) بهم گیر داده میگه دکمه ی بالای لباست رو ببند .

    منم تو ناخودآگاهم برای تلافی گند زدم و نقشه ی جهان رو که توی اتاق اجتماعی مدرسه بود انداختم و خرابش کردم . هه !



    چند روز پیش فهمیدم که کاکا مسلمون شده . بهمنش همش تو گوشم میخونه : دیگه مامانت با ازدواجتون مخالفت نداره ! 

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۱ مهر ۸۵

    فلش بک - کی برای مشاورش نامه می نویسه ؟


    الآن سر کلاس عربی نشستم و به جفنگ گفتن بچه ها گوش می کنم . 

    معلم عربی یه شعر عربی گذاشت و بچه ها زدن تو ذوقش و حالا داره دلیل این کار بچه ها رو می پرسه و بچه ها رو سین جیم می کنه .

    امروز من و بهمنش با هم نامه ای به مشاور عزیز گرامی نوشتیم تا شاید تغییری در برخورد بچه ها با ما در کلاس ایجاد شود. اما من که چنین فکری نمی کنم . 

    الآن سر کلاس زیست نشستیم . نادمی و نورهانی دارن گزارش کار گروهی ! ما رو می نویسن . من خاطره می نویسم و بهمنش هم نامه ای به بیزی جان ! بیزی به عبارتی همون مشاور عزیز گرامیه . بهتره اسم اصلیش مخفی بمونه . هر چی ازش کم تر بدونید براتون بهتره !!


    .

    .

    .

    روز بعد


    الآن سر کلاس فیزیک نشستیم . بهمنش داره گریه میکنه . سر کلاس با هم نامه نگاری کردیم . که متن نامه ی ما چنین بود ؛


    من: از چیه حرف بیزی ناراحت شدی ؟ از این که گفت دیگه با من حرف نزنید یا اینکه گفت چرا گفتید نشدنی است ؟

    ب : هیچ کودوم - از اینکه احساس می کنه آدمه . از لحن صداش . عن !

    من: آره عن . اگه بهمون نمی گفت با من دیگه حرف نزنید می رفتم و متوجهش می کردم که چقدر عنه !

    ب: ارزش اینو نداره که باهاش حرف بزنیم یا حتی نامه ای بهش بدیم .

    من : به طور حتم عنه . عن خالص . 


    الآن برگه های امتحان فیزیک رو دادن . فکر کنم سوال امتیازی رو درست نوشتم . معلم فیزیکمون با ادب است . به مؤمن گفت : میشه شما فضولی نکنید !؟!؟

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۱۵ مهر ۸۵
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم