دلم میخواهد بپرسم : حسش میکنی؟ جریان بینمان را؟
و فقط من و تو بدانیم که اصلا جریانی وجود دارد .
روزی نوشتم : غریبه ی قلبم ، خوش آمدی . و مطمئن بودم که غریبه ای آمد ... پیش از آنکه بیایی دلم برایت تنگ شده بود .
قلبم را خانه تکانی کرده ام برایت .
گویی هیچگاه نشکسته بود . طوری دوستت خواهم داشت گویی هیچ گاه عاشق نبوده ام و طوری اینرا فریاد میزنم که گویی اولین بار است آنرا به زبان می آورم ...
اردتمند تو ، من
بعضی وقت ها مخصوصا در عنفوان کودکی خواب های فوق العاده ماجراجویانه ای می دیدم که بعد از اینکه از خواب بیدار میشدم بلافاصله اونها رو می نوشتم . یکی از این خواب ها مربوط به ماجراهای من و جوناس برادرز هست . یکی از افتخاراتم در این خواب اینه که اقتباس از هیچ فیلم یا کتاب داستانی نیست که قبل خواب دیده باشم یا خونده باشم . و قسمت بعدی افتخاراتم مربوط به اینه که این خواب رو در دو قسمت دیدم . قسمت اولشو درست حسابی یادم نمیاد بیخیالش میشیم . و اما قسمت اصلی !
من و جو و نیک و کوین توی یکی از روستاهای اطراف شهرمون که معلوم نیست کجاس ( نا کجا آباد بهتره! ) با هم آشنا شدیم . جو از من خوشش میاد ! و بعد شماره ها رد و بدل میشه. همون جا جو از من برای شرکت توی مهمونی در بلندترین برج شهر دعوت کرد و منم اصلا به روی خودم نیاوردم که دارم از خوشحالی منفجر میشم .
بعد از یه هفته موقع مهمونی شد . ما هم دیگه رو جلوی برج دیدیم و با هم به طبقه آخر برج رفتیم . صاحب برج توی خواب یه اسم پرت و پلا داشت که در اینجا من اسم فرانک سل رو براش انتخاب می کنم . ثروتمندترین مرد شهر . این آدم چند بار کنسرت جانز ها رو خراب کرده بود و سالن رو برای کارای خودش تخلیه کرده بود . من و جو و نیک داشتیم راجع به همین با هم صحبت می کردیم . من مدام سزشون غر می زدم که چرا دعوت به مهمونی همچین آدم پستی رو قبول کردن و اونا هم می گفتن بیخیال اینجوری بهتره ! من همینطور که داشتم غر غر می کردم یهو زیر پام خالی می شه و داشتم میفتادم که نیک منو گرفت و نذاشت بیفتم . وسط برج به اون بزرگی یه سوراخ بزرگ وجود داشت . نرده مرده هم نذاشته بودن کصافطا :\ من از نیک تشکر کردم اما بعد گفتم من میرم حال این مرتیکه رو بگیرم حالا بشینین و تماشا کنین ! هرچی نیک و جو سعی کردن جلوی منو بگیرن نتونستن . من از سالن خارج شدم و به سمت راه پله ها رفتم . جو تا وسطای راه دنبالم اومد که جلومو بگیره . ولی از منصرف کردنم ناامید شد و برگشت . من هم اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم . توی راهرو ها پاورچین پاورچین حرکت می کردم . انگار که خروج از سالن یه جرم محسوب میشد و من الان مرتکب جنایت شدم ! یهو به دو تا مرد گنده رسیدم که داشتن با هم پچ پچ می کردن !یکیشون می گفت : ساعت ۳:۳۰ انجام میشه . اون یکی می گفت : جان رایدر دست بردار نیست حتما کار خودشو می کنه ! من فوری قایم شدم تا اون دو تا رد شن . تو دلم با خودم گفتم یعنی قضیه چی میتونه باشه ؟ پس ذهنم می دونستم که قضیه مربوط به فرانک سل میشه و حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه س . شروع می کنم از پله ها پایین رفتم . تا اینکه در کمال تعجب یکی از دوستامو دیدم . قوز بالا قوز ! اون راه دستشویی رو بلد نبود ! ( چه مضحک :|) من کمکش کردم تا راهشو پیدا کنه اما وقتی باهاش خداحافظی کردم تازه متوجه شدم که خودم راهمو گم کردم !
یه کم دور خودم چرخیدم . به طور اتفاقی از دور فرانک سل رو دیدم که با ۳ تا بادیگارد نره غولش به سمت آسانسور بزرگی حرکت می کردن ! می خواستم سمتش بدوم و همونطور که قول داده بودم حالشو جا بیارم که یک نفر از آسانسور بیرون اومد و بلافاصله به ۴ نفر شلیک کرد و همه رو کشت ! الان فرانک سل مرده ! خدای من ! حدس زدم که اون مرد جان رایدر باشه . بعد از صدای شلیک من حسابی رفتم تو شوک و فرار جان رایدر رو تماشا کردم . ناگهان دو نفر از راهروی پشت سرم به سمت من دویدند . من به علامت تسلیم دستامو بالا بردم اما اونا بهم شلیک کردن ! پس منم فرار کردم . توی راهرو های پیچ در پیچ می دویدم تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که تعداد پلیس ها و لباس شخصی ها زیاد شده . اونا همه جا بودن و من کار سختی داشتم تا از دستشون فرار کنم . نمی دونم چرا فکر می کردن من با این جثه ام قاتلم :| من فقط می دویدم تا اینکه به جایی رسیدم که صدای کسی نمیومد . سر جام ایستادم . خوب دور و برمو نگاه کردم و ناگهان فهمیدم که کجا هستم . توی طبقه ی شخصی فرانک سل توی طبقه ی اول ! اگه در خونه باز بود رو به خیابون باز می شد. اما همه ی در ها بسته بود . همه ی پنجره ها حصار داشتن و بادیگارد های زیادی دم در وایساده بودن . من خیلی مستاصل بودم . با خودم فکر کردم که اگه ازشون کمک بخوام حتما کمکم می کنن .من فقط یه دختر بچه ی بی آزار بودم ! از پنجره فریاد زدم و ازشون خواستم که منو بیارن بیرون . اونا اصلا به من توجه نمی کردن . من پنجره رو شکستم و از ساختمون اومدم بیرون . یک لحظه احساس آزادی کردم و آماده شدم که برگردم خونمون . کاملا برادران جانز رو فراموش کرده بودم . اما اصلا اونجوری که برنامه ریزی کرده بودم پیش نرفت . پلیس ها ریختن سرم و منو جوری دستگیر کردن که انگار با یه جانی طرفن . اونا منو داشتن بر می گردوندن به داخل ساختمون ! وقتی وارد ساختمون شدیم من تقلا کردم و از دستشون خلاص شدم. دویدم به سمت خونه ی فرانک سل . یه گوشه قایم شدم . اما ناگهان دیدم که مشکل بزرگتری دارم ! برادر کوچکترم ! اونو دیدم که جعبه ای آبی رنگ به دست داره و می خواد اونو قایم کنه ! فوری همه چیز دستگیرم شد . همه ی تکه جرایدی که در طول هفته خونده بودم و دیده بودم کنار هم گذاشتم . جان رایدر مخترع بزرگ شهر بود که پلیس اون رو به خاطر اختراعات ضد انسانی ش محکوم به اعدام کرده بود. همه ی ماجرای امروز هم زیر سر جعبه ی آبی بود ! یعنی چیز دیگه ای نمی تونست باشه و من درمانده بودم که این جعبه دست برادر من چیکار می کنه ؟!؟
حس خواهریم گل کرد . فورا ایثار کردم و به سمت برادرم دویدم . جعبه رو ازش گرفتم و اونو فراری دادم . خنگول :| خودم جعبه رو توی یکی از کمد ها پنهان کردم که ناگهان یکی از بادیگارد های خشن اومد و من رو از گردن گرفت و بلند کرد و توی همه ی کمد ها رو گشت ولی چیزی پیدا نکرد . چون دقیقا همون کمدی که باید رو نگشت ! یک دفعه قضیه خیلی تخیلی شد . یعنی تخیلم دیگه باهام همراهی نمی کرد ! بادیگارد دست و پاش شروع کردن به لرزیدن . یه موجود عجیب غریب آبی وارد صحنه شد . حرف هم می زد :| اون از ترس بهش تعظیم کرد ! مرتیکه ترسو :| موجود آبی بی معطلی جعبه رو پیدا کرد و به من اشاره کرد و گفت : مقصر اونه ! ( حالا من اینجا چیکاره بودم نمی دونم :| ) من داشتم از ترس سکته می کردم . خودمو از چنگ مرتیکه ترسو رها کردم و جعبه رو یواشکی برداشتم و با یه کپسول آتشنشانی در اصلی خونه رو شکستم ( از اول باید همینکارو می کردم !) . بعد از خونه اومدم بیرون که دیدم یه گله پلیس خوب جلوی در هستن . پلیس همه جا رو محاصره کرده بود ! من دستامو بالا بردم و به سمت اونا دویدم . شاید باورتون نشه . منم اولش باورم نشد . رپیس پلیس «سلنا» اونجا منتظر من بود و لبخند می زد ! ( مقادیر زیادی دو نقطه خط . :|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:| ) پلیس ساختمونو تخلیه کرد . همه چی عادی بود . من جانز ها رو دیدم و خواستم که برم به سمتشون . اما یهو دیدم که جان رایدر فراری تغییر چهره داده و داره با سلنا صحبت می کنه . بعد سلنا به جانز ها اشاره می کنه ، سری از روی تاسف تکون میده و دستور میده : اون قاتل ها رو بگیرین ! بهشون مشکوک شده بودن چون فرانک سل و اونا تقریبا دشمن محسوب میشدن . اون ۳ تا کپ می کنن ولی فورا شروع به دویدن کردن و فرار کردن . من دنبالشون دویدم که بهشون بگم که میدونم که قاتل کیه ! ولی اونا اصلا به من توجه نکردن و فقط دویدن . وقتی خیلی دور شدن ، رفتن داخل یه کوچه ی تاریک و من هم دنبالشون رفتم . من که نفس نفس می زدم گفتم : من میدونم قاتل کیه ! جو از دست من عصبانی بود ! چرا ؟ نمی دونم ! اومد که یه تیکه بارم کنه ولی ناگهان اون موجود آبی از آسمون رو سر ما نازل شد . من چاره ای نداشتم جز اینکه اون جعبه رو بهش تقدیم کنم . اما قبلش تصمیم گرفتم ببینم توش چیه و خیلی ناگهانی در جعبه رو باز کردم . نتیجه ی کار از خودش عجیب تر بود . جعبه خالی بود ! ( سه سساعته اسکلمون کرده بودن :| )
توی جعبه خالی بود و من با تعجب به اون موجود آبی که به یه گربه تبدیل می شد نگاه می کردم . گربه لبخند زد . جانز ها هم از ترس لال شده بودن . گربه به من رو کرد و گفت : تو با باز کردن جعبه روح منو آزاد کردی و حالا من می تونم به حال اولم برگردم . من ملکه ی گربه های پرشین هستم و جان رایدر منو طلسم کرده بود ! عجب !!! پس جان رایدر جادوگر هم بوده :| گربه که رو به آسمون کرد و رفت . اون که هیچی .
منم رفتم و علیه جان رایدر شهادت دادم و جانز ها تبرئه شدن . من البته ناراحت بودم که رابطه ام با جو تموم شده بود . بدون هیچ حرف و سخنی !
اما بعد از چند هفته یه روز صبح که از خواب بیدار شدم روی موبایلم یه چیز منفجر کننده دیدم :
one miss call . joe jonas
بعدم که از خواب بلند شدم . ولی چیزی که از این فیلم ، عه ببخشید خواب دستگیرم شد این بود که من همه ش داشتم می دویدم ! و اینکه تقریبا همه جای خوابمو که داشتم تایپ می کردم پوکر فیس بودم .
تا خواب بعدی خدا نگهدار :|
خیلی وقتا از خودم نا امید می شم . مثلا بعضی وقتا از خودم می پرسم که چرا عکاس نشدم ؟چرا فوتبالیست نشدم ؟ چرا نقاش نشدم ؟ چرا خطاط نشدم ؟ چرا طراح نشدم ؟ چرا بیکار ننشستم یه گوشه و به درد خودم نمردم ؟!
چرا رفتم سراغ فیزیک ؟ چیزی که ازش کوچکترین سررشته ای نداشتم ؟! چرا عقلم اون موقع که لازمش دارم تعطیله ؟!
اما اشکالی نداره . من یه نوعی از دختر هستم . دسته ی دوم . اون نوعی که دوست نداره بدیهی باشه . حتی برای خودش . دسته ی اول هم بقیه ی دخترا رو شامل میشه .
من تو این دسته دارم تنها زندگی می کنم. یه کم سخته و دلتنگی می کنم . اینجا دور افتاده س . جزیره ی دخترهای گیج . اول که وارد می شی باورت نمیشه که تنهایی . ولی بعد از گذشت بیست و یک سال ... باز هم باورت نمی شه :| هیچ چیزی فرق نکرده . همون آشه و همون کاسه . خودتی و خودت . اما حتی آروم هم نداری . مدام با یه چیزی ور میری . یا با تقدیرت ، یا با اعصاب مردم . اینجا اینطوریه . اکثریت جمعیت اینجا اینطوری ن . یعنی صد در صدشون . اینجا عدم قطعیت هم نداریم . همه چیز مسلمه . من ... ساحل ... افق ...
آب جریان داره . مثل زندگی . منتها یه کم متفاوت از زندگی دسته ی اول . یه زندگی گیجمندانه ، پر از اتفاقات نیفتاده و تماس های بی پاسخ . یه زندگی ، صرفا یه زندگی که باعث سر زندگی می شه . یعنی سر آدم رو زنده می کنه . مثل وقتی که سرتو به زور توی یه تشت پر از آب و یخ می کنن . هشیاری در این حد . و بعد هم یه زندگی پر از انفعال . پر از فکر های عجیب غریب . فکر های نکرده ، ایده های داده نشده .
اون وقت دردناک میشه . یواش یواش . چون می دونی که نمی تونی . خواستن توانستن هست رو هم تحویل خودت نمیدی چون نیست . بحث امید سرجاشه ... ولی چطوری می خوای از این تعطیلات بیای بیرون ؟ می خوای ؟ بله ! می تونی ؟ بیست و یک ساله که نتونستی . البته امیدواری . ولی این متن درباره ی امیدواری یا ناامیدی نیست . این نوشته صرفا یه چیزایی رو داره به من می فهمونه در مورد خودم که ازش بی اطلاع بودم .
اینجا جزیره ی دختر های گیجه و من دارم مستقیما با شما صحبت می کنم . هوا خوبه ، جمعیت هم به حد نصاب رسیده . ما رو به خیر و شما رو به سلامت .
صبح ... یه شروع جدید
هر روز با خودم میگم امروز دیگه فرق داره . واقعا هم فرق داره.
امروز روزیه که من تصمیم گرفتم بهتر بشم. بهتر درس بخونم ، بهتر رفتار کنم ، بهتر لبخند بزنم و بهتر نفس بکشم .
من امرور دختری می شم که همیشه می خواستم 4 مهر سال 1394 باشم ! این یعنی تحقق یک آرزو . و باید بخاطرش خدا رو شکر کرد . خدایا شکرت.
حدود یک سال پیش بود که یک مرغ عشق از یه نفر هدیه گرفتم . اسمشو گذاشتم «آبی». با یه کم تحقیق محلی فهمیدم که آبی ، نر است.
مرغ عشق کوچولوم چند ماهی بیشتر نداشت که پاش عفونت کرد و بردمش دامپزشکی. اونجا بهم گفتن که بعد از اینکه حالش خوب شد حتما براش یه جفت بخرم. منم که دل نازک بودم و طاقت کوچیکترین درد و ناراحتی آبی رو نداشتم ، بلافاصله رفتم یه مغازه و گفتم یه مرغ عشق ماده می خوام. اونا هم بهم یه مرغ عشق ماده دادن که رنگش سفید بود . مثل عروس ها ! برای همین اسمشو گذاشتم «عروس»!
عروس از وقتی اومد تو خونه ما خیلی غریبی می کرد. برای همین هم من براش شعر می خوندم : عروس دومادو ببوس ! یا : نه چک زدیم نه چونه ، عروس آوردیم تو خونه! می خواستم کمتر غریبی کنه ...
بعد از حدود دو سه ماه ، روابط عروس و آبی بهتر شده بود و عروس کمتر از ما می ترسید . یه روز دیدم که عروس رفته رو کول آبی نشسته و حرکات خاک بر سری انجام میده . همونجا فهمیدم که اینا جفت گیری کردن و خیلی خوشحال شدم . فوری رفتم براشون یه لونه خریدم که عروسم راحت تخم بذاره . اما ...
بعد یه مدت مشکوک شدم ، آبی زیر شکمش باد کرده بود ، رنگ نوکش عوض شده بود و از توی لونه بیرون نمیومد. فکر کردم که حتما مریض شده و میره تو لونه ولو می شه چون حالش بده. فوری یه وقت دامپزشکی گرفتم .ولی همون روزی که می خواستم ببرمش دامپزشکی با کمال تعجب دیدم که آبی یه تخم کوچولو گذاشته !! این نشون میداد که آبی از اول ماده بوده و اصلا نر نبوده !! یعنی دو تا ماده رو کنار هم گذاشته بودم و اونا هم رفتار های جفتگیری از خودشون نشون دادن خیلی ناراحت شدم ، چون اینطوری تخمی که آبی گذاشته بود پوچ بود و جوجه نمی شد ... :(
بعد از یک هفته هم دیدم که تعداد تخم ها به ۵ تا رسیده.
بعد از ۱۸ روز یک شب که نشسته بودم و داشتم نقاشی می کردم ... یه صدای جیک جیک خیلی ضعیف شنیدم. اولش توجه نکردم ولی بعد دوهزاریم افتاد!صدا از توی لونه آبی می یومد و صدای آبی هم نبود! باورم نمیشد اما حقیقت داشت ... تخم اول جوجه شده بود !! یعنی .... یعنی اینکه عروس درواقع نر بود! یعنی همه ی این مدت من بجای عروس ، یه دوماد تو آستینم پرورش می دادم! :|
بعد یهو یاد همه ی اون مواقعی افتادم که به دومادم می گفتم عروس دومادو ببوس :| عروس گلم غریبی نکن :| نه چک زدیم نه چونه ... :| احساس حماقت شدیدی کردم ! اما بعد از این همه مدت چطور می تونستم به عروسم بگم «دوماد» ؟! این شد که عروس همچنان عروس موند و بعد از اینکه تو اتاق من جوجه کشی راه انداختن ، توی خونمون همه این پدر فداکار رو «عروس خان» صدا کردیم .
الآن هم از عروس خان عاجزانه تقاضامندم که از رو کول آبی بیاد پایین ، قفس تا خرخره پر شده از مرغ عشق های کوچولو . والا بخدا من دیگه اعصاب ندارم :|
امروز ...
نمی دونم دقیقا چی شد که به اینجا رسیدم . افسردگی شروع دانشگاه ها بدجوری گریبانمو گفته و نمی دونم چطوری می تونم گریبانشو بگیرم :|
اینجاست که شاعر میگه : تنبل نرو به سایه ، سایه خودش می آیه !
امروز یه روز متفاوت بود برام .
بعد از مدت ها رفتن به دانشگاه، علتش نبود که نبود. علت متفاوت بودن امروز ، متفاوت بودن خودم بود نسبت به سه ماه پیش.
سه ماه پیش من چجور آدمی بودم ، امروز چه جور آدمی ام ؟ این سوالیه که دارم هنوز تو ذهنم بهش جواب می دم.
چطور میشه که ظرف یه تابستون یه آدم اینقدر عوض بشه ؟ اینم برام جالبه.
این تابستون کار متفاوتی که انجام دادم این بود که خودمو از تو خونه کشوندم بیرون. شاید همین باعث شده که تو اجتماع های جدیدی قرار بگیرم و بنابراین از محیطم اثر بپذیرم . این تحلیل ساده ی خودم از این وضعیته .
اما از تو حس می کنم که قضیه پیچیده تر از این حرفاس. من دیگه اون دختری نیستم که مسئولیت پذیر بود ، آروم بود ، به درس خوندن و دانشگاه علاقه داشت ، سرش تو کار خودش بود و ... . من یه دختر جدیدم.
من امروز از دیدن یه استاد عزیز قدیمی طوری خوشحال شدم که در تمام طول مسیر نیشم تا یناگوش باز بود. این تجربه ، جدید بود. من امروز سر کلاس کاری کردم که استادم بهم بگه خوبه که جاتو عوض کنم ؟ اونم منی که سر همه ی کلاسا همه ی حواسم جمع درس و استاد بود . من امروز اهمیت ندادم که دوستام مجبور می شدن منو تنها بذارن ، در حالیکه این موضوع برام مهم بود و دوست نداشتم تنها بمونم . اما همه ی این ها فقط بهونه ای هستن که بگم من از درون تغییر کردم .
نمی دونم این تغییراتم خوب هستن یا بد . مثبت هستن یا منفی . اما می دونم آدمی که ساکن باشه ، در واقع زندگی نکرده . و الآن توی جامعه پره از آدمایی که زنده ان ولی تجربه ی زندگی کردن ندارن . طبق قوانین گذشتگان پیش میرن اما از خودشون دلیلش رو نمی پرسن .
و من امروز خوشحالم که جزو اون دسته از آدما نبودم . من یک دختر جدید بودم .
به عنوان یک دختر جدید ، فقط می تونم آرزوی نابودی کامل برای دانشگاهم داشته باشم . :دی
به امید آن روز.