شر مرسان !

یک روز که حالم خیلی خوب بود و هوا هم به طرز عجیبی با من همراهی میکرد حس و حال انداختن یک سلفی کوچک و مختصر و مفید به من دست داد و یک سلفی گرفتم با بک گراند شاخ و برگ درختان. هر چه به عکسم بیشتر نگاه می کردم بیشتر از خودم خوشم می آمد! لب و دهان و آن لبخند ... ای وای از این لبخند! چشم ها را نگاه که چه میکند با دل معشوق!! اصلا تو دل برویی شده بودم که نگو. اما چشم شما روز بد نبیند همان لحظه تصمیم نه چندان مهمی گرفتم! که این عکس را به عنوان عکس پروفایل روی شبکه اجتماعی اینستاگرام خود بگذارم.
لابد اول با خودتان گفتید که عجب موجود خودشیفته ای! خب در این مورد نمی توانم به شما خرده بگیرم! اما حتما بعد با خودتان گفتید که این بابا وقت ما را گرفته که بگوید عکسم را گذاشتم روی پروفایلم؟ خب همه ی آدم ها همین کار را میکنند! آن وقت است که من باید بگویم آفرین! نکته همین است! در بدیهی بودن و مهم نبودن این تصمیم همین بس که همه ی آدم ها این کار را میکنند. از آن پس به مدت یک الی دو ثانیه ناقابل که برای من به اندازه ی صدم ثانیه و کمتر گذشت به عکس پروفایل خیره شده بودم و می گفتم به به عجب سیندرلایی! خدا به مادرش ببخشد! اما بعد یک موجود که نقشش در زندگی واقعی من "دوست صمیمی" می باشد در کسری از ثانیه همه چیز را به هم ریخت. "این چه عکسیه گذاشتی؟ زاویه عکست خیلی بده. سوراخ دماغات معلومه. صورتت معلومه زشته دوستانه میگم برش دار!" همین چند جمله و یا حتی فقط یکی از اینها کافی بود که روز خوبم را تبدیل به یک روز مزخرف کند. در واقع الان از من بپرسید به شما میگویم که آن عکس بسیار زشت است و من هم خیلی بد افتاده ام و باید زاویه عکسم را عوض میکردم یا اگر ممکن بود قبل از گرفتن عکس دماغم را عمل میکردم که آن وقت خیلی بهتر هم میشد! بعد از آن هم دیگر هیچ عکسی را از خودم روی هیچ کدام از پروفایل های شبکه های اجتماعی ام نگذاشتم. شاید بگویید که عجب آدم بی جنبه و تاثیر پذیری هستی. ممکن است همین طور باشد. اما چیزی که می خواهم بگویم این است که خواهش میکنم قبل از اینکه حرف بزنید فکر کنید. شما عالم مطلق نیستید و حرف هایتان هیچ کدام وحی منزل نیست. اما شما در قبال حرف هایی که میزنید، اگر در بهترین حالت دل کسی را نشکنید، مسئولید. آن دوست من تصورش را هم نمی کرد که حرفش چنین تاثیری روی من داشته باشد. لابد با خودش فکر کرده بود که چقدر ملاحظه ی من را کرده و حرفش را "دوستانه" زده و خیر مرا میخواسته. اما من و شما بهتر می دانیم که نتیجه ی این خیرخواهی چه بود.

به بعضی ها هم باید گفت ما را به خیر تو امیدی نیست شر مرسان جان عزیزت!

 

+در ادامه ی این پست ، عدد کذایی تعداد بازدید ها به 988 رسید. (گزارش لحظه به لحظه! laugh)

++  همه ی ما آدم ها از دور زیبائیم. اما مبادا نزدیک شویم! نزدیک تر از آنچه که باید ... بعضی ها از نزدیک هم زشتند هم ترسناک! indecision

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۲۴ تیر ۹۵

    لبخند مخصوص این جور موقع ها

    حدود دو سال پیش، روزی از همین روزها ... 

    روزی تو را از ساقه میچینم ای گل پاک

    تو را چیده

    در سینه خود خواهم کاشت

    و من هر روز و شب

    چشم در راهم ...

     

    - مرض داری مگه گل به این خوشگلی رو می خوای بچینی ؟!؟😄😄😠😡

    - بقیشم خوندی یا نه ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟

    -آره خوندم!! ولی خب چه کاریه؟؟ از اونجا بچینی بکاری تو سینه ات؟!؟

    -واقعن که...! اصلا ذوق ادبی نداری! اصلا !!!!!!!

    -از نظر ادبی داری میگی؟؟! از نظر ادبی که خیلی هم عالیه !😉😊👌

    - پ ن پ واقعن میخوام گل رو بچینم بکارم تو سینم :|

    - خب حالا تو ام!!! الان هر کی کامنتا رو بخونه فک میکنه من خنگولم!!

    - خب خودت کامنتا رو گذاشتی! حالا هر کی ندونه فکر میکنه من جات کامنت گذاشتم‌ !!!

     

    #دیالوگ ، کاملا #نوستالژی ...

    +وقتی بعد از مدت ها به طور اتفاقی دوباره چشمت به دیالوگ هایی میفته که لبخندی رو گوشه ی لبت میارن :) یک جور لبخند مخصوص برای همین موقع ها ... برای وقتی که با کوچکترین اشاره ای تمام خاطراتت از جلوی چشمات میگذرن ... 

  • ۱۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۶ ]
    • لیمو ‌‌
    • سه شنبه ۲۲ تیر ۹۵

    من یک دوست روس دارم

     

    شما شاید یادتون نیاد. یه موقعی بلاگفا خونه ی ما وبلاگ نویس ها بود! 

    اونجا این همه امکانات بیان وجود نداشت. در واقع امکان-Not !

    مثلا یک قابلیت خیلی کاربردی که بیان داره اینه که میتونی تعداد بازدید های هر پست رو ببینی. 

    قابلیت دیگه ای هم هست که میتونی ببینی چه کسی با چه ip وارد کودوم بخش از وبلاگت شده. من معمولا با این قابلیت کاری ندارم و خیلی سر نمی زنم بهش. اما تعداد بازدید های پست هامو نگاه میکنم. 

    چند وقت پیش دیدم یکی دو نفر زیر یکی از احمقانه ترین پست هایی که گذاشته بودم و مال خیلی وقت پیش بود کامنت گذاشتن. بنظرم اومد که این خیلی عجیبه! اما اول توجهی بهش نکردم. بعد مشکوک شدم. یه سر به بخش «پر بیننده ترین مطالب» زدم و دیدم در کمال تعجب اون مطلب مسخره در صدر این لیست قرار داره!! از وقتی رفتم و تعداد بازدید های این پست رو دیدم هنوز نتونستم فکمو جمع کنم از روی زمین!

    این چیزیه که باهاش روبرو شدم : لینک

    این تعداد بازدید از یک پست یعنی چی؟! حتی بعد از اون هر روز تعداد بازدید ها بیشتر و بیشتر میشد. تا اینکه من تصمیم گرفتم کشف کنم که چه کسی این حماسه رو خلق کرده! بعد از کارآگاه بازی های فراوان و چک کردن بخش آخرین بازدید های وبلاگ فهمیدم که یک نفر با آی دی کشور «روسیه» هر روز وارد وبلاگم میشه و این صفحه از وبلاگ رو باز میکنه! حدس میزنم رباتی چیزی باشه اما محض احتیاط میخوام از همین تریبون ازش خواهش کنم که بس کنه!

    دوست روس عزیزم! لطفا بس کن!

    Dear Russian friend, please stop!

    дорогой русский друг, пожалуйста, прекратите! (dorogoy russkiy drug, pozhaluysta, prekratite!)

     

    به امید روزی که دست از این کارش بر داره واقعا زشته indecision

    +بعید میدونم تا ابد تو این وبلاگ کسی بتونه رکورد بازدید از یک پست رو بزنه :))

  • ۱۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۲۰ تیر ۹۵

    خوب است آدم با خودش ابر داشته باشد

    دیروز که رفته بودیم مسافرت ، توی راه خودم را روی تپه های شنی و کوه های سنگی ِ آن دور دور ها تصور میکردم که می دوم و شادم و هیچ کس و هیچ چیز برایم مهم نیست. در واقع این چیزیست که هر وقت به مسافرت میرویم تصور میکنم. یک جور رویای عجیب و غریب روزانه. اما ... همین واقعیت که من همه ی عمرم این رویا را داشتم مرا به فکر فرو برد. انگار یک چیزی از من گرفته اند. یک چیزی بین رها بودن و شادی و زنده بودن. یک مفهومی بین اینها. نمی دانم اصلا برای این کلمه ای وجود دارد یا نه.

    بعد تر فکر کردم که: «من هیچ وقت رها نمیشم...نه؟» رها یعنی مثلا کوله ام را ببندم و بروم. بروم یک جنگل تاریک پیدا کنم برای زندگی و با گرگ ها بازی کنم و خودم را با آب برکه بشویم و زیر آفتاب ظهر بدنم را خشک کنم و شما مرا دیگر هرگز نبینید. نه اینکه خودم خیلی تعلقی به این زندگی احمقانه ام داشته باشم. رهایم نمیکنند. رهایم نمی کنید! نمی خواهم از آرزوهای دور و درازم برایتان بگویم و سرتان را درد بیاورم. فقط می خواهم بگویم که شما نمی توانید از رویاهایتان فرار کنید. حتی اگر نخوابید رویاهایتان راهی پیدا میکنند تا ببینیدشان. مثلا وقتی از پنجره ماشین به مناظر کنار جاده نگاه میکنید. درست وقتی چشمانتان کاملا باز است. باز هم این رویاهایتان هستند که شما را تعقیب میکنند. حتی اگر شما آنها را تعقیب نکنید. که البته همه مان میدانیم که باید دقیقا برعکس باشد! بر عکس باشد چون شما نباید رویاهایتان را فراموش کنید چون من و شما از رویاهایمان ساخته شده ایم و با آنها تعریف میشویم ... پس وقتی رویاهای روزانه به سراغتان می آیند یعنی یک جای کار اشتباه است. رویای بازی با گرگ ها حقیقتا رویای خطرناکی ست! پس باید یک جای کار من به طرز خطرناکی اشتباه باشد!

    فکر میکنم راه حلش همین باشد که گفتم. نگذارید رویاهایتان سالها توی مغزتان رشد پیدا کنند تا اینکه قدرت این را پیدا کنند که شما را افسرده کنند و یا حتی به سخره بگیرند. رویاها چیز های خطرناکی هستند که ما با آنها خودمان را تسکین میدهیم. مثل ابرهایی سرگردان که ما دور هم جمعشان میکنیم اما بعد که تعدادشان زیاد شد جلوی دید خورشیدتان را میگیرند. خوب است آدم با خودش ابر داشته باشد. اما فورا ابرهایتان را رد کنید برود. نگذارید همان طور ابر باقی بمانند. بگذارید ببارند. بگذارید باران شوند. 

     

    +عکسش مال خودم میباشد :)

    ++دو قسمت از یک قلب شکسته ... من نیازی ندارم به خواب بروم تا رویاهایم را ببینم چون دقیقا جلوی روی من هستند...

    +++اینم آهنگ مود 

    دانلود

    بعدن نوشت کاملا بی ربط :

    میشود من به هوای تو کمی مست کنم

    بوسه بر چشم تو و هر چه در آن هست کنم

    می شود چشم ببندی و نگاهم نکنی

    من خجالت نکشم آنچه نبایست کنم

  • ۷ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۱۸ تیر ۹۵

    وبلاگ فوق قدیمی من

    الان اینقدر احساس سردرگمی میکنم که نمی دونم از کجا اومده م . یعنی یادم نمیاد . داره همه چی فراموش میشه ... به آرومی یه گرد خاکستری روی همه ی خاطرات رنگی م میشینه و اونا رو نابود میکنه. اما چرا به این جا رسیدم؟؟ چرا اینجوری شدم؟ چرا کاری که میکنم  شبیه به زندگی نیست ؟ یعنی دیگه شبیهش نیست ... 

    عوض شده. همه چیز. همه ی اون چیزایی که می شناختم و باهاشون  زندگی میکردم. همه ی تعاریفی که از زندگی داشتم ... همه و همه تغییر کردن. و یادآوری گذشته فقط یک عذابه برای روح فراموش کارم . بیخود نیست که اسممون انسانه. ینی فراموش کار. ما فراموش کاریم. نه اینکه چیز بدی باشه. ما به فراموش کردم احتیاج داریم. درست به همون اندازه که به اکسیژن احتیاج داریم. همون طور که بدون فکر کردن نفس میکشیم... با همون کیفیت فراموش میکنیم. نفس میکشیم تا نمیریم. فراموش میکنیم تا زنده بمونیم. 

    امروز درکش کردم. فهمیدم که نباید نفسم رو نگه دارم. نباید به خاطر بیارم. نباید ... من اینجوری ساخته نشدم ...

     

    اینجا رو حتما بخونید - وبلاگ فوق قدیمی من 

     

    + حالا که به یاد آوردم فهمیدم که چی شد که اینقدر فراموش کار شدم.

    ++ اگه دوست داشتین این آرشیو از وبلاگ قدیمی م رو دانلود کنین و بخونین. تنها صفحه ایه که توی وب تونستم ازش پیدا کنم. البته نه که نوشته هام تحفه باشن اتفاقا گذاشتم که بخونید و بخندین wink

  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۹ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۱۷ تیر ۹۵

    Arrow

     

    تامی : من یه مقاله خوندم از یکی از این منتقدین فیلم که می گفت اگه بتونم یک آرزو کنم اون اینه که بتونم فیلم محبوبم رو یکبار دیگه برای اولین بار ببینم. من یه جورایی اینو برای خودمون آرزو میکنم.

    لارل : پس هم شام میخوای هم فیلم؟
    تامی : نه، فقط آرزو می کنم که کاش ما تازه با هم آشنا شده بودیم و همه ی اینها تازه شروعش بود و یک عالمه چیز در مورد من نبود که دلم میخواست تو فراموششون کنی...
    لارل : اگه به گفتن این چیزای قشنگ ادامه بدی شاید بذارم دفعه بعد تو رستورانو انتخاب کنی:)

    تامی و لارل وقتی برای اولین قرار رسمی شون به یه رستوران هندی میرن و تندی غذا تامی رو اذیت میکنه :)

    سریال اررو فصل اول قسمت ۷

     

     +چند وقته اعتقادی شدیدی به سریال های سوپرهیرویی و کمیکی پیدا کردم. حال آدمو خوب میکنن . توصیه شدید میشود.

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۷ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۱۳ تیر ۹۵

    جدول

    بعد از امتحان های نفس گیر تصمیم گرفتم سه چهار روزی برم خونه خاله و چادر بزنم بلکه دلم وا شه.

    با دختر خاله تصمیم گرفتیم که جدول حل کنیم:

     

    -فلان ردیف دومی افقی چی میشه؟

    -مسابقه ی دوی تیم همشهری.

    -واااااا مسابقه ی دو ؟ چه میدونیم :| چهار حرفیه ... خب بریم بعدی

    بعد از سر و کله زدن با بقیه جدول و حدود یک ربع بعد، از چهار حرف سه تاش درومده. _ربی .

    -ببین این دربی در اومد. یعنی مسابقه ی دوی تیم همشهری هم بهش میگن دربی؟ 

    -بذا ببینم ... عه! مسابقه ی دو تیم همشهری بود اصلا !

    - :| :)) 

     

    حالا بعد کلی خندیدن یه سوال دیگه ش این بود : ششمین شهر پر جمعیت چین !

    -می دونی چی میشه؟

    -من اولیشم نمی دونم چه برسه به ششمی :))

    خدایی این چه طرز سوال دادنه؟ حالا محض اطلاعتون جواب اینه: "ووهان" در ضمن اگه فکر کردین اولین شهر پر جمعیت پکن ه سخت در اشتباهین !

     

    -فلان ردیف آخری؟

    -ایستگاه قطار.

    -خب یعنی چی؟ مثلا به ایستگاه قطار چی میگن دیگه؟

    -ما که صداش میکنیم ایستگاه قطار!

    -ماعم همینطور! 

    :)) 

    جواب این سوال آخرشم پیدا نشد اگه کسی میدونه بگه :دی

    حالا مشابه همین :

    -مرد شمشیر زن

    -مرد شمشیر زن؟ به مردی که شمشیر میزنه چی میگن؟

    -مرد شمشیر زن! ما که اینطوری صداش میکنیم اونم بر میگرده جواب میده!

    :)) یعنی کاملا و از پهنا تو حلقم سوالاتش :|

    اینم جوابش پیدا نشد. به یابنده یک لبخند مجازی تقدیم میگردد smiley 

    +ما یه کمپینی راه انداختیم به اسم "هر کسی یه جور خله" . در صورت تمایل به ما بپیوندید .

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۴ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

    بیایید من می خواهم حرف بزنم !

    می خوام شروع کنم به حرف زدن! همه بیاین لطفا! عجب من و افکارم مهم هستیم! 

    می خواستم از اینکه چطور درس و کار و زندگی  میگذره بگم براتون. چون برای آدمهایی که دارن این متن رو می خونن مهم ترین چیز دنیا اینه که من تو دانشگاه چه گلی به سر مامانم زدم یا کجا کار گیرم اومده یا برنامه های آینده م چیا هستن!

    اصلا همین جمله ی بالاست که باعث می شه من تند و تند پست بذارم و در مورد رویاهای شبانه و روزانه م باهاتون صحبت کنم! چون من مهم هستم و شما هم موضوعی از من مهم تر برای رسیدگی بهش پیدا نکردید!

    نه من خودشیفته نیستم!!!!! من فقط احساس میکنم که توی قاب وبلاگم مهم میشم. اونقدر که آدمها حرفهامو میخونن ... بدون اینکه وسط حرفم بپرن! می تونم مدت ها راجع به جمله ای که می خوام بگم فکر کنم و نگران این نباشم که الان یکی می پره وسط حرفم! این رویای همه مون نیست؟! که اینقدر مهم باشیم که وقتی شروع می کنیم به حرف زدن جیک کسی در نیاد و همه منتظر باشن ببینن ما چی می خوایم بگیم؟!

    نمیدونم... شاید علتش اینه که دنیا اینقدر بد شده که موضوع مهم روز زندگی خصوصی فلان بازیگر میشه! عیاشی های فردی که از نظر تفکر در سطح پایینی از فعالیت مغزی قرار داره! توی همچین دنیایی مجال صحبت به افرادی داده نمیشه که چهره زیبایی ندارن. صدای چلچله ندارن . ماشین فلان و ویلای فلان ندارن. مدیر عامل هیچ شرکتی نیستن و برای هیچ تیم فوتبالی توپ نمی زنن! یا حتی بدتر از اینها مجال صحبت به افرادی داده نمیشه که می خوان قبل از حرف زدن فکر کنن! توی این همهمه ی عجیب فقط کسانی می تونن حرفشونو بزنن که 

     

    ولش کنین ... گاهی صحبت نکردن هم انرژی زیادی میخواد. شاید برای همینه که بعضی ها حاضرن قسم بخورن که صدای سکوت رو شنیدن !

     

    + یه مدت نبودم به تدریج و کم کم میام وبلاگاتونو زیر و رو میکنم اصلا نگران نباشین!

  • ۷ پسندیدم
  • نظرات [ ۸ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۶ تیر ۹۵

    آرزو بر جوانان عیب نیست !

     

     

    بعضی ها کلا از پایه بیشعورن !

    نمونه ش "نهال" ! اسم نیست و فامیلیه ...! استاد دانشگاهم هست خیر سرش !

    اومده در سالن مطالعه ی دخترا رو کنده برده !!! میگیم چرا ؟؟؟ میگه چون اونجا روسری هاشونو در میارن نباید در بیارن!

    ناموسا به روسری دخترا چیکار داری آخه خاله زنک. تو این گرما پختیم خب :| 

     

    این از ایشون ... !

     

    کلا "یک ماه" مونده تا از شر و خیر "فیزیک" راحت شم! بعد از این شاید برم و مربی "فوتسال" شم و به دخترای مردم درس اخلاق و فوتسال بدم! درسته هیــــــــــچ ربطی به فیزیک نداره ! اما نمیتونم زندگی سرتاسر فیزیکو تحمل کنم!

    اما قدم بعدیم حتما "خیاطی"ه . درسته به اون دو تا اصلا ربطی نداره ولی دختری که خیاطی بلد نیست چطور دامناشو خودش بدوزه؟! 

    به بعدشم فکر کردم . می خوام برای کنکور ارشد بخونم و رشته مدیریت قبول شم. با این که به سه تای دیگه اصلا و ابدا ربطی نداره اما یه زن باید مدیر زندگی خودش باشه!

    خب حالا که به این مرحله رسیدم می خوام برم و زبان آلمانی مو کامل کنم. خدایی اینم باید به بقیه ربط داشته باشه؟!

    کار بعدی که می خوام بکنم اینه که توی مدرسه روش نوین آموزش فیزیک رو ابداع کنم و یک جماعتیو به سمت این رشته حساس و سرنوشت ساز سوق بدم. ربطی به بالاییا نداشت ؟ خب خودتون که اهمیتشو درک می کنید ؟! !!

    یحتمل در همین حین طراحی لباس می خونم و با دانش خیاطی و طراحی لباسم یک برند تاسیس میکنم. چون واقعا وضعیت پوشاک خانوما تو کشور اسف باره !! اینم به دلیل اهمیت زیاد نیازی نداره که به بقیه ربطی داشته باشه!

    البته فعالیت های جانبی مثل ورزش و نقاشی و خطاطی رو وارد این چشم انداز نکردم... ولی هستن و حضور پر رنگ دارن!

     

    +یکی هم نیست بهم بگه تو فعلا تمرینای حالت جامدو حل کن که نیفتی ...بعد چشم انداز بنویس :|

    ++دِ بگین بهم دیگه !! دِهَه !!!!indecision

    +++ آرزو بر جوانان عیب نیست!!

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۸ ]
    • لیمو ‌‌
    • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۵

    شما اینجا هستید!

     

     

    امروز سعی کردم مضحک بودنم رو به حد اعلای خودش برسونم!

    برای بار دوم با دخترخاله رفتیم نمایشگاه کتاب. هوا گرم نبود و وقتی هوا گرم نباشه من میتونم آزادانه و بدون هیچ گونه کلافگی و با فراغ بال در محیط پیرامونم جولون بدم. بنابراین شما تصور کنین که چقدر سرحال بودم و پر انرژی! حتی با وجود بار سنگینی که دستم بود («فرهنگ فیزیک» که تازگیا تو دانشکده فیزیک دانشگاه تهران ازش رونمایی شد). یک لحظه بارم رو زمین گذاشتم چون رسما داشت انگشتام کنده میشد! سرمو رو به سقف نمایشگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم. همین که سرم رو آوردم پایین دیدم که دخترخاله داره با دو تا غریبه صحبت میکنه. منم به سرعت پریدم وسط که از هیچی عقب نمونم! دیدم که از دخترخاله آدرس میخوان. منم دیدم که خب بلاخره دو بار نمایشگاه اومدم و دیگه تهشو در آوردم. زشته آدرس بلد نباشم! در ضمن ... من موظفم حتما به ملت آدرس بدم. متوجهین که؟! پرسیدم: کجا می خواین برین؟

    - سالن ۱!

    -یکِ  چی؟ یکِ  اِی ؟ یکِ  بی یا یکِ  سی؟

    (با تعجب نگاهم میکنن) 

    -اینهمه یک داریم؟ نمی دونیم!

    -بله خب... مثلا ما الان دوی بی هستیم! اون سیلو ها رو اونجا میبینین؟

    بر می گردم و به سیلو ها اشاره می کنم. اونها هم بر میگردن.

    -بله می بینیم!

    -خب ما الان اینجا هستیم! حالا من نمی دونم شما کجا می خواین برین!!!!!!!!!

    در همین مرحله دخترخاله با اعلام برائت از من فاصله گرفته و به سمت کار و بار خودش روانه میشه :))

    منم در اولین فرصت بهش می پیوندم و با هم منفجر می شیم از خنده!

    -آخه تو مجبوری حرف بزنی؟! اونو میبینی ، ما اینجاییم؟!:)))) این چی بود گفتی آخه!!

    جوابی ندارم بدم و فقط می خندم!

    - مث این نقشه ها که می نویسه «شما اینجا هستید»! 

    دیگه من منفجر میشم از خنده!

    خلاصه خواستم بگم که این وبلاگ رو میبینین؟! این دگمه خوشم اومد؟! این نظرات ؟! شما الان اینجا هستید!! 

  • ۱۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۶ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۵
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم