شیمی درمانی

یه سری آدما هستن که همیشه خوشحالن ! همیشه ی خدا ! آدمای مجازی رو میگم. پروفایل اینستاگرامشون پره از لحظه های شاد و در واقع چیزی نیست جز لحظه های شاد. هر روز یه جا رو میگردن و با یه سری از دوستانشون بیرون میرن و سلفی می گیرن... یا مثلا همه ش دارن از موفقیت هایی که کسب کردن عکس میذارن و خلاصه هیچ غمی ندارن تو زندگی شون. 

ازشون متنفرم.

نه بخاطر اینکه خوشحالن. بخاطر اینکه دروغ میگن. بخاطر اینکه من نمی تونم باور کنم که یه عده از آدما وجود دارن که نمی دونن سختی کشیدن ینی چی و یه عده هم هستن که اینقدر سختی کشیدن که شب ها که می خوان به خواب برن، یادشون نمی ره بخاطر نفسی که میاد و میره از خدا تشکر کنن. 

یه سری آدمها هستن که دل آدمای دیگه رو می سوزونن. اینستاگرام خیلی چیز بدیه. وقتی نمی دونیم مرزهامونو خیلی چیز بدیه.

وقتی روز پدر عکس خودش و پدرش رو میذاره و من می دونم که یکی از فالوور هاش هست که اون روز اینستاگرام رو چک نمی کنه. چون خونه نیست. چون کنار قبر پدرش توی بهشت زهرا نشسته و با یه غم عجیبی فاتحه میخونه. یه سریا از بعضی از نعمت ها محرومن. همه مون اینو میدونیم اما بدون اینکه به این موضوع اهمیت بدیم انگار دوست داریم هر چیزی که داریم و باعث خوشحالیمونه رو به رخ بقیه بکشیم. 

بعضیا هستن که خیلی خوشگلن یا خیلی خوش هیکل. اینا علاوه بر اینکه انواع و اقسام ژست ها رو برای عکس اینستاگرام میگیرن و پست میکنن، خودشون رو برتر از بقیه هم میدونن! زیبایی تو رو خدا بهت داده. تو حق نداری اونو اینجوری در معرض نمایش بذاری! اما کیه که گوشش بدهکار باشه؟ اینقدر این کار ها رو ادامه دادین که دیگه تقریبا شده یه جور «شاخیت»! اینقدر که هر کسی هم که یه سری ایراد هایی داره و زیبای کامل شاید نیست اینکار رو میکنه و با توسل به فوتوشاپ و کراپ و فیلتر عکس سعی می کنه به زمره ی شاخ های اینستاگرام بپیونده!

به بقیه چه ربطی داره که تو چه مدل گوشی داری یا چه مدل دوربینی داری یا چه مدل ماشینی سوار میشی یا خونتون کجاس؟ به بقیه چه ربطی داره که تو اینقدر پولداری که نمی دونی چطوری اون پولتو حروم کنی! من میدونم تو همین اینستاگرام کسایی هستن که تازه یه گوشی هوشمند خریدن با مدل های پایین و به زحمت خودشونو تا اینجا کشیدن بالا. حالا تو با به رخ کشیدن همه ی دارایی هات توی اینستاگرام میخوای چیو ثابت کنی؟! با هر باری که اون بدبخت با دیدن عکس های تو یاد بدبختی های خودش میفته... یاد نداری های خودش ... و دلش میشکنه و به خدا معترض میشه که این چه جور عدالتیه ... با هر باری که قلبش بی صدا گریه میکنه تو مسئولی...

برای همین اصلا برام مهم نیست که ناراحت میشه کسی یا نمیشه. از این آدما متنفرم. اینها آدمهای خودبین خودخواهی هستن که فقط به فکر جلب توجهن.

فقط وقتی دارین از موهای بلند و زیباتون که اتفاقا به تازگی رنگشونم کردین و پرپشت تر از همیشه به نظر میرسن  عکس می گیرین تا بذارین اینستاگرام، به دختر سرطانی فکر کنین که ممکنه عکستونو ببینه و یاد شیمی درمانی فردا صبحش بیفته... 
آی آدما! خیلی مزخرفین... خیلی...

 

بیاین فکر کنین... همه مون گاهی حتی ناخواسته یه همچین چیزایی از زیر دستمون در میره... به فکر بقیه نیستیم چون خیلی درگیر خودمونیم... بیاین اینقدر خودخواه نباشیم. بیاین لااقل استارتشو بزنیم... :(

+از قالبم متنفرم

++عوضش کردم. چشام نمیدید با قالب مشکی شماها چطوری می خوندین اصن :|

  • ۴ پسندیدم
  • نظرات [ ۶ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵

    خوبم

    گذشت و من یادم نرفته. اما بهترم. راه بهتر شدن رو یاد گرفتم.
    دغدغه های عجیب غریبی هم گریبانم رو گرفته که حتی دلم نمی خواد برای خودم مرورشون کنم چه برسه به اینکه اینجا ثبتشون کنم.

    آدم ها خوب نیستن. اینو میدونم. اما باید بهشون لبخند بزنی. چون خوششون میاد و اگه ازت خوششون بیاد کمتر به پر و پات می پیچن. 

     

    امروز سوار قطار بودم. 
    صندلی م بر خلاف جهت حرکت قطار بود.
    هر منظره ای که ناگهان جلوم ظاهر میشد حیرت زده/شوکه م میکرد!
    با خودم فکر کردم که اگه صندلی م در جهت حرکت قطار بود هرگز اینقدر از دیدن صحنه ها هیجان زده/شوکه نمی شدم.
    اگه صندلی م در جهت حرکت قطار بود همه چیز پیش بینی شده بود. 

    مطمئن نیستم که کودوم رو ترجیح میدم. اما میدونم جواب این سوالم به این بر میگرده که هیجان زده شده م یا شوکه؟ چه کسیه که دوست نداره حیرت زده بشه؟ و کیه که دوست داره شوکه بشه؟

    زندگی هم یحتمل همچین چیزیه. اگه عاقل باشی و همه چیز رو پیش بینی کنی شوکه نمیشی و اگه حواست به مسیرت نباشه یهو یه جا بد میبینی ...
    شاید هم بشه گفت که اگه مدام همه چیز رو پیش بینی کنی هرگز چیزی تو رو به وجد نمیاره.

    نمی دونم بازم! اما به گمونم هیچ کس نمی تونه همه چیز رو پیش بینی کنه ... 
    پس شاید بهتر باشه کمتر به خودمون سخت بگیرم. هوم؟

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۷ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

    اولین پروازت مبارک

    عزیزم ... عزیزم ...

    فکر میکنم خوب میشه

    ولی باز به یادت می افتم

    پرنده ی قشنگم...

    هنوز صدات تو گوشمه که صدام میکنی... 

    چطوری فراموشت کنم؟ چطوری دوباره خوب شم؟ چرا ما رو گذاشتی رفتی؟ چرا بیشتر پیشت نبودم؟ چرا آخه تموم نمیشه این سری از مصیبت ها؟

    یه لحظه که گریه امونم میده فکر میکنم دیگه خوب شد. ولی باز قیافه ت میاد جلو چشمام ... 

    از این می سوزم که ندیدمت برای آخرین بار... خنده هاتو ندیدم... بغلت نکردم ... پیشونی تو نبوسیدم ... 

    این حسرت لعنتی رهام نمی کنه ... 

    تصور اینکه دیگه نیستی ... تصور اینکه الان دارن با بدن بی جونت چیکار میکنن دیوونم میکنه.

    یعنی این سیل بی رحمی که از چشمام سرازیر شده تمومی هم داره؟ یعنی می تونم یه روز خودمو ببخشم؟ می تونم حسرتامو کنار بذارم؟ می تونم فراموشت کنم؟

    اما همه میگن که راحت شدی ... همه می گن این دنیا برات قفس بود و تو پرنده ی این قفس نبودی. پریدی و رفتی... تنهام گذاشتی... 

    اولین پروازت مبارک قشنگم ... 

    وقتی که ما به این زمین خاکی غل و زنجیر شدیم

    با خیال راحت اوج بگیر ... 

    صبر ... 

    صبر ... 

  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۸ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۲۳ مرداد ۹۵

    لیمویی که تلخ میشه رو باید انداخت دور

    نه دیگه نیستم. نه دیگه نمی شم. دیگه نمی شم اون موجودی که قبلا بودم. دیگه اونی نمی شم که همه میشناختن. 

    دیگه عادی نمی شم. عادی رفتار نمی کنم. دیگه فیلم بازی نمی کنم. دیگه به هر غریبه ای لبخند نمی زنم. دیگه تموم شد لیمو شیرین بازی در آوردن ها. دیگه تموم شد لبخندهای زورکی. خوش رفتاری با مردمی که نمی شناسمشون تموم شد. دیگه چین بین ابروهام از بین نمی ره. همه ی بچه های بدنیا نیومده ام نابود شدن. همه ی نوه هام. همه ی آرزوهای دور و درازم از بین رفتن. اگه چیزی هم مونده باشه با یادآوری چند تا خاطره دردناک به قعر احساساتم سقوط می کنه. 

    لیمویی که تلخ میشه دیگه شیرین نمیشه. دیگه نمی شه خوردش. فقط باید انداختش دور. الآن هم فقط آرزوم اینه که زودتر ازم ناامید بشن و بندازنم دور. تنهایی و تاریکی. تاریکی و تنهایی. 

    آخر دنیا که برسه، روزی که باور دارم میاد و خدایی که مظهر روشناییه ما رو به صف میکنه تا به اعمالمون رسیدگی کنه، ازش می پرسم که چرا؟ بهش میگم که هر جا منو دوست داری بفرست. جهنم یا بهشت مهم نیست. اما بهم بگو چرا؟! چرا کسی که منو تا تونست تحقیر کرد پیش تو عزیز بود؟؟؟ چرا کسی که باعث و بانی اشک های نصف شبم بود، کسی که زندگی مو جهنم کرده بود رو داری می بری بهشت؟؟ 

    خدایا این جواب رو به من بده ... ازت خواهش میکنم فقط بخاطر اون همه اشکی که ریختم جواب این سوالم رو بهم بده. بعد هرکار دوست داشتی باهام بکن. حتما مستحقشم.

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۴ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۲ مرداد ۹۵

    اینجا خود جهنمه

    یهو چشمامو باز کردم

    دعا کردم اونا بمیرن

    یا اگه حق با اوناس من بمیرم

    نه فقط بمیرم بلکه پوچ شم. نابود

    جوری که انگار از اول نبودم

    نمی تونم دیگه خدایا نمی تونم!

    چرا اینجوریه؟

    دعا کردم

    شنیدی

    شنیدی؟

    اما هیچی نشد

    هیچ فرقی نکرد

    هیچی بهتر نشد

    یه دنیییییاااااااااااااااااااااااا با 7 میلیارد آدم به خاطر احساسات من عوض نمیشه

    و من محکومم

    شاید اینجا خود جهنمه

    شایدم تبعیدگاه منه

    به جایی تبعید شدم که با یک عالمه احساسات توش حبس شدم

    میشه جهنم از این بدتر باشه؟

    هر ثانیه بخوای بمیری

    هر ثانیه بخوای نباشی

    هر لحظه آرزو کنی ای کاش از ازل تا ابد موجود نبودی

    نمی دونم چه کار کردم که مستحق اینم

    نمی دونم لابد یه کاری کردم. لابد یه کاری کردم. لابد یه کاری کردم...

    نه نمی خوام باور کنم حتی یک کارتو بی حکمت انجام میدی

    حتما من مستحق این عذاب بودم

    عذابی که مثل زهر هر روز به خوردم میدن

    و مثل آتش میسوزونه

    حتما یه کاری کردم

    اگه این نباشه باید تمومش کنم

    یا امشب

    یا یه وقت دیگه

    شاید اون وقت ازین کابوس بیدار شم

    لعنتی

    خوابم نمیبره

  • ۴ پسندیدم
  • نظرات [ ۹ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۱۷ مرداد ۹۵

    ممنون از خدا که آفرید دختر را !

     

    پسر بچه ها مار و قورباغه دوست دارن

    با گربه ها و توله سگ ها رفتار بدی دارن

    دم می کشن و دماغ می گیرن

    تراکتور می شن ، مو هات را می کشن

    کفریت می کنن ، صدات را در می یارن

     

    اما دخترای کوچولو چه خوبن!

    ممنون از خدا که آفرید دختر را !

    اونا خوبن و مهربون ، می رسن به این جسم و جون

    اگه دخترا نبودن ، دنیا می شد یه زندوون

     

    اوون جوونورا که اسمشون پسراس

    کارشون فقط خرابکاری و سر و صداس

    وقتی که میان از سر و صداشون پیداس

    دخترا را اذیت می کنن اشکشون را در می یارن

    لباسای زشت می پوشن ، اسباب بازی را می شکنن

    رفتارشون با هر چیزی نابجاس

     

    ممنون از خدا که آفرید دختر را !

    اونا خوبن و مهربون،می رسن به این جسم و جون

    اگه دخترا نبودن ، دنیا می شد یه زندوون

     

    پسر بچه را نمی شه راحت نگه داشت

    خراب می کنن ، گریه ات را در می یارن

    همه جا را به هم می ریزن ، صدات را در می یارن

    خونه خرابت می کنن، قلبت را درد می یارن

    اعصابت و خرد می کنن نفست را بند می یارن

    کاری می کنن که بگی کاش دختر بودن

     

    ممنون از خدا که آفرید دختر را !

    اونا خوبن و مهربون،می رسن به این جسم و جون

    اگه دخترا نبودن ، دنیا می شد یه زندوون

     

    پس ای خدا باز ممنون که آفریدی دختروون

    اوونا خوبن و مهربون

    اما به جوون همتون

    باید مراقب بود وگرنه می شی تو مجنون !

     

    با کمی تصرف و تلخیص از کتاب پرونده ی اسب قاتل یک چشم صفحات ۹۷و ۹۸و ۹۹

     

    +دخترا شیرن مث شمشیرن پسرا شیلنگن دس بزنی می لنگن.

    ++فازم چیه؟

    +++آهنگ مود:

    دانلود

  • ۱۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۹ مرداد ۹۵

    نقشه های شوم یک دانش آموز

    هشدار : در این متن از الفاظ نامناسب استفاده شده است. بچه مثبت ها وارد نشوندdevil

     

    یه بار سر کلاس زبان مدرسه من و دوستم تصمیم گرفتیم معلممونو یه جوری اسکل کنیم که کلاسم بپیچه کلا!

    ما نقشه کشیدیم که با یه اشاره ای همه با هم هراسون از جامون بلند شیم و بگیم : زلزله !! و بعدم از در بریم بیرون. 

    نقشه مونو به همه ی کلاس اطلاع دادیم و همه هم خوشحال بودن و اصلا یک جوری تایید کردن و استقبال کردن که من گفتم کار معلمه دیگه تمومه. 

    آقا چشمتون روز بد نبینه قرار شد دوستم جامدادیشو بندازه زمین و منِ کودن شروع کنم به داد و بیداد و بقیه بچه ها هم همراهی کنن و شلوغ کنیم و خلاصه این حرفا.

    دوستم جامدادیشو انداخت زمین. من هم شروع کردم : هییییییییییع! زلزلههههه زلزلهههههه. داد و بیداد خلاصه :|

    همه ی کلاس ساااااکت بودن. :| نامردا جیکشون در نیومد :| معلممون هم بنده خدا مظلوم بود گفت : نه عزیزم اشتباه میکنی. بچه ها زلزله اومد؟

    همه بچه ها با هم: نه .... فکر نکنیم خانوم ... نو ... ایت وازنت عن عرتکوعیک ... :|:|:| 

    لال نمیرن الهی عنینه ها . بچه هامون کلا تو کنف کردن من خوب هماهنگ بودن :|

    خدایی شما جای من بودین از این موجودات بدتون نمیومد؟ :| بیشرفا :|

     

    حالا این نقشه های من برای معلم آزاری خیلی جوک ن کلا. یاد یکی دیگه افتادم.

     

    یه بار یه گچ برداشتم و زنگ تفریح روی صندلی معلم که روکش چرم هم بود اتفاقا خیلی دقیق و حساب شده نوشتم «خر»! به طوریکه وقتی می نشست روی صندلی و بلند می شد، و بعدم لطف میکرد رو به تخته وایمیستاد کلمه ی خر در آن مکان مقدس خود نمایی کرده و کل مدرسه را به روی هوا میفرستاد. 

    آقا ما اینکارو کردیم، یه بیشور کصافطی ما رو لو داد و یکی از دوستامم برای اینکه گندش در نیاد دوید وسط کلاس همچون لیمو شیرین گفت خانوم پشتتون گچی شده و کلا همه چیو پاکش کرد. :| خو منگلا میذاشتین باشه میخندیدیم دیگه :|:|:| من کلا از همکلاسی شانس نیاوردم به طور کل :| 

     

    +کلا یادم نمیاد یه بار نقشه معلم آزاری کشیده باشم یه «منگل درخت» نیاد به همش بزنه :| 

  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

    تولد لیمو

    باید قبل از اینکه ساعت ۰۰:۰۰ شود این رو بگم.

    امروز ۷۳۰ امین روز تاسیس این وبلاگه! اگه طبق معمول هر سال رو ۳۶۵ روز در نظر بگیریم به عبارتی میشه سال دومی که این وبلاگ نفس میکشه.

    وبلاگی که فقط برای یادآوری یک سری چیزهای کوچیک به خودم بود و اصلا نمی دونستم که به درد بقیه هم می تونه بخوره یا نه. راستش الان هم نمی دونم!

    علت اینکه دارم اینجوری وقت شما رو با این حرفا میگیرم اینه که اینو بگم:

    خیلی از بلاگر ها سالگرد یک سالگی شونو با افتخار فراوان میگیرن و بعضن حق هم دارن! چون واقعا عالی هستن. اما من اینجا این رو می نویسم که بدونم و به خودم یادآوری کنم که با وجود اینکه دو سال اینجا قدمت دارم اما  اصلا نمی تونم خودم رو یه بلاگر حساب کنم! از عنفوان کودکی این یک آرزو رو بدون هیچ تغییری داشتم و اونم این بود که یه روز بتونم بنویسم. همه ی تلاشم رو میکنم... سعی میکنم خلاقیت به خرج بدم و سعی میکنم شجاع باشم، اما خیلی راه هست.

    تا گوساله گاو شه دل صاحابش آب شه!

    اکثر شما اون موقعی که من بودم و بیان و خاطرات، اینجا با من همراه نبودین. لذا برای شاد کردن روح و روانتون پیشنهاد میکنم این پست رو بخونین.laugh

     HBD to Lymoo+

    +ساعت انتشار پست دستکاری شده است :دی

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۹ ]
    • لیمو ‌‌
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۹۵

    «فکر کردم درد باید قرمز باشد» یا «چگونه وبلاگ نویس شویم؟»

     

    حقیقت این است که برای نوشتن فقط قلم و کاغذ و ایده ، حالا هر چقدر هم عالی ، کافی نیست.

    عنصر گم شده، درد است. برای اینکه وبلاگ نویس شوید یک دل پر درد احتیاج دارید. دلی که با خودش میگوید چه روز گندی! و شروع به نوشتن میکند و شما میخوانید و فکر میکنید چه متن زیبایی!

    این به کنار

    عده ای هستند که اصلا مشهورند به چرند نویسی! اینها دیگر باید خیلی سختی کشیده باشند! آنقدر که نمی دانند از کجا باید شروع کنند یا اصلا چه بگویند. اینها نهایتا مجبور می شوند احساساتشان را یک جوری منتقل کنند. اگر موفق نشوند شما را بگریانند، می خندانندتان. اگر جزو اینها نیستید در واقع وبلاگ نویس نیستیدحالا قلمتان هرچقدر که میخواهد خوب باشد. اگر میخواهید یک وبلاگ نویس باشید باید اول یک دغدغه پیدا کنید. یک درد. در غیر اینصورت نه وقت ما را بگیرید نه وقت خودتان را تلف کنید

     

    +یکی نیست بگه خب تو مثلا دردت چیه بچه جان؟

    ++فکر کردم درد باید قرمز باشد!

    +++اینجا نشسته ام و در حالی که سرم را به نشانه ی تاسف چپ و راست میکنم ،لب هایم را به هم دیگر فشار میدهم که کمتر حرف بزنم و وقت ملت را هم کمتر بگیرم ...

    ++++یک جمله بعد از آخرین جمله ی متن نوشته بودم که بنا به دلایلی حذف شد. نمی گویم جمله چه بود اما همین را بگویم که وقتی زخم هایتان را به معرض نمایش میگذارید انتظار داشته باشید که یک نفر هم بیاید و نمک روی آنها بپاشد و بهتر نشود که نشود ... 

     

  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۹ ]
    • لیمو ‌‌
    • سه شنبه ۲۹ تیر ۹۵

    هر که علمش بیش، تُفَش کمتر‌!

    بحث شد که علم بهتر است یا ثروت ؟

    منم به نوبه ی خودم اومدم نظر بدم! که ای کاش دهن باز نکرده بودم!

    بخاطر رشته ام و اطلاعاتی که از اینشتین داشتم اومدم افاضه ی فیض کنم و این بزرگوار رو مثال بزنم که با وجود علم بسیار از مال دنیا نه چیز چندانی داشت و نه حتی هیچ دلبستگی ای  ... 

    گفتم : مثلا شما اینشتین رو ببینید ... تف نداشت بریزه تو غذا هَم بزنه :))

    اولا که تا مدت ها همه پوکر فیس بودن ... بعدم دو ساعت این مثال رو تفسیر میکردن و میخندیدن :))

    آدم تو آفتابه شیرکاکائو بخوره ولی اینجوری خودش و دانشمند بزرگ رو ضایع نکنه :))

    *نتیجه گیری این شد که علمی که انسان کسب میکنه و «میزان تف دِهی دهان» رابطه معکوس دارن :))

     

    +دخترخاله مامانم میگفت چرا میخواست حالا تف رو بریزه تو غذا بعدم هم بزنه ؟!‌:))

    ++نتیجه گیری اینکه شما خواهشا صحبت نکن یه ملتی ممنونت میشن :))

  • ۷ پسندیدم
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۲۶ تیر ۹۵
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم