بعضی وقت ها مخصوصا در عنفوان کودکی خواب های فوق العاده ماجراجویانه ای می دیدم که بعد از اینکه از خواب بیدار میشدم بلافاصله اونها رو می نوشتم . یکی از این خواب ها مربوط به ماجراهای من و جوناس برادرز هست . یکی از افتخاراتم در این خواب اینه که اقتباس از هیچ فیلم یا کتاب داستانی نیست که قبل خواب دیده باشم یا خونده باشم . و قسمت بعدی افتخاراتم مربوط به اینه که این خواب رو در دو قسمت دیدم . قسمت اولشو درست حسابی یادم نمیاد بیخیالش میشیم . و اما قسمت اصلی !


من و جو و نیک و کوین توی یکی از روستاهای اطراف شهرمون که معلوم نیست کجاس ( نا کجا آباد بهتره! ) با هم آشنا شدیم . جو از من خوشش میاد ! و بعد شماره ها رد و بدل میشه. همون جا جو از من برای شرکت توی مهمونی در بلندترین برج شهر دعوت کرد و منم اصلا به روی خودم نیاوردم که دارم از خوشحالی منفجر میشم . 

بعد از یه هفته موقع مهمونی شد . ما هم دیگه رو جلوی برج دیدیم و با هم به طبقه آخر برج رفتیم . صاحب برج توی خواب یه اسم پرت و پلا داشت که در اینجا من اسم فرانک سل رو براش انتخاب می کنم . ثروتمندترین مرد شهر . این آدم چند بار کنسرت جانز ها رو خراب کرده بود و سالن رو برای کارای خودش تخلیه کرده بود . من و جو و نیک داشتیم راجع به همین با هم صحبت می کردیم . من مدام سزشون غر می زدم که چرا دعوت به مهمونی همچین آدم پستی رو قبول کردن و اونا هم می گفتن بیخیال اینجوری بهتره ! من همینطور که داشتم غر غر می کردم یهو زیر پام خالی می شه و داشتم میفتادم که نیک منو گرفت و نذاشت بیفتم . وسط برج به اون بزرگی یه سوراخ بزرگ وجود داشت . نرده مرده هم نذاشته بودن کصافطا :\ من از نیک تشکر کردم اما بعد گفتم من میرم حال این مرتیکه رو بگیرم حالا بشینین و تماشا کنین ! هرچی نیک و جو سعی کردن جلوی منو بگیرن نتونستن . من از سالن خارج شدم و به سمت راه پله ها رفتم . جو تا وسطای راه دنبالم اومد که جلومو بگیره . ولی از منصرف کردنم ناامید شد و برگشت . من هم اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم . توی راهرو ها پاورچین پاورچین حرکت می کردم . انگار که خروج از سالن یه جرم محسوب میشد و من الان مرتکب جنایت شدم ! یهو به دو تا مرد گنده رسیدم که داشتن با هم پچ پچ می کردن !‌یکیشون می گفت : ساعت ۳:۳۰ انجام میشه . اون یکی می گفت : جان رایدر دست بردار نیست حتما کار خودشو می کنه ! من فوری قایم شدم تا اون دو تا رد شن . تو دلم با خودم گفتم یعنی قضیه چی میتونه باشه ؟ پس ذهنم می دونستم که قضیه مربوط به فرانک سل میشه و حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه س . شروع می کنم از پله ها پایین رفتم . تا اینکه در کمال تعجب یکی از دوستامو دیدم . قوز بالا قوز ! اون راه دستشویی رو بلد نبود ! ( چه مضحک :|‌) من کمکش کردم تا راهشو پیدا کنه اما وقتی باهاش خداحافظی کردم تازه متوجه شدم که خودم راهمو گم کردم !


یه کم دور خودم چرخیدم . به طور اتفاقی از دور فرانک سل رو دیدم که با ۳ تا بادیگارد نره غولش به سمت آسانسور بزرگی حرکت می کردن ! می خواستم سمتش بدوم و همونطور که قول داده بودم حالشو جا بیارم که یک نفر از آسانسور بیرون اومد و بلافاصله به ۴ نفر شلیک کرد و همه رو کشت ! الان فرانک سل مرده ! خدای من ! حدس زدم که اون مرد جان رایدر باشه . بعد از صدای شلیک من حسابی رفتم تو شوک و فرار جان رایدر رو تماشا کردم . ناگهان دو نفر از راهروی پشت سرم به سمت من دویدند . من به علامت تسلیم دستامو بالا بردم اما اونا بهم شلیک کردن ! پس منم فرار کردم . توی راهرو های پیچ در پیچ می دویدم تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که تعداد پلیس ها و لباس شخصی ها زیاد شده . اونا همه جا بودن و من کار سختی داشتم تا از دستشون فرار کنم . نمی دونم چرا فکر می کردن من با این جثه ام قاتلم :|  من فقط می دویدم تا اینکه به جایی رسیدم که صدای کسی نمیومد . سر جام ایستادم . خوب دور و برمو نگاه کردم و ناگهان فهمیدم که کجا هستم . توی طبقه ی شخصی فرانک سل توی طبقه ی اول !‌ اگه در خونه باز بود رو به خیابون باز می شد. اما همه ی در ها بسته بود . همه ی پنجره ها حصار داشتن و بادیگارد های زیادی دم در وایساده بودن . من خیلی مستاصل بودم . با خودم فکر کردم که اگه ازشون کمک بخوام حتما کمکم می کنن .من فقط یه دختر بچه ی بی آزار بودم ! از پنجره فریاد زدم و ازشون خواستم که منو بیارن بیرون . اونا اصلا به من توجه نمی کردن . من پنجره رو شکستم و از ساختمون اومدم بیرون . یک لحظه احساس آزادی کردم و آماده شدم که برگردم خونمون . کاملا برادران جانز رو فراموش کرده بودم . اما اصلا اونجوری که برنامه ریزی کرده بودم پیش نرفت . پلیس ها ریختن سرم و منو جوری دستگیر کردن که انگار با یه جانی طرفن . اونا منو داشتن بر می گردوندن به داخل ساختمون ! وقتی وارد ساختمون شدیم من تقلا کردم و از دستشون خلاص شدم. دویدم به سمت خونه ی فرانک سل . یه گوشه قایم شدم . اما ناگهان دیدم که مشکل بزرگتری دارم ! برادر کوچکترم ! اونو دیدم که جعبه ای آبی رنگ به دست داره و می خواد اونو قایم کنه ! فوری همه چیز دستگیرم شد . همه ی تکه جرایدی که در طول هفته خونده بودم و دیده بودم کنار هم گذاشتم . جان رایدر مخترع بزرگ شهر بود که پلیس اون رو به خاطر اختراعات ضد انسانی ش محکوم به اعدام کرده بود. همه ی ماجرای امروز هم زیر سر جعبه ی آبی بود ! یعنی چیز دیگه ای نمی تونست باشه و من درمانده بودم که این جعبه دست برادر من چیکار می کنه ؟!؟

حس خواهریم گل کرد . فورا ایثار کردم و به سمت برادرم دویدم . جعبه رو ازش گرفتم و اونو فراری دادم . خنگول :| خودم جعبه رو توی یکی از کمد ها پنهان کردم که ناگهان یکی از بادیگارد های خشن اومد و من رو از گردن گرفت و بلند کرد و توی همه ی کمد ها رو گشت ولی چیزی پیدا نکرد . چون دقیقا همون کمدی که باید رو نگشت ! یک دفعه قضیه خیلی تخیلی شد . یعنی تخیلم دیگه باهام همراهی نمی کرد ! بادیگارد دست و پاش شروع کردن به لرزیدن . یه موجود عجیب غریب آبی وارد صحنه شد . حرف هم می زد :| اون از ترس بهش تعظیم کرد ! مرتیکه ترسو :| موجود آبی بی معطلی جعبه رو پیدا کرد و به من اشاره کرد و گفت : مقصر اونه ! ( حالا من اینجا چیکاره بودم نمی دونم :| )‌ من داشتم از ترس سکته می کردم . خودمو از چنگ مرتیکه ترسو رها کردم  و جعبه رو یواشکی برداشتم و با یه کپسول آتشنشانی در اصلی خونه رو شکستم ( از اول باید همینکارو می کردم !‌) . بعد از خونه اومدم بیرون که دیدم یه گله پلیس خوب جلوی در هستن . پلیس همه جا رو محاصره کرده بود ! من دستامو بالا بردم و به سمت اونا دویدم . شاید باورتون نشه . منم اولش باورم نشد . رپیس پلیس «سلنا» اونجا منتظر من بود و لبخند می زد !‌ ( مقادیر زیادی دو نقطه خط . :|‌:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:| ) پلیس ساختمونو تخلیه کرد . همه چی عادی بود . من جانز ها رو دیدم و خواستم که برم به سمتشون . اما یهو دیدم که جان رایدر فراری تغییر چهره داده و داره با سلنا صحبت می کنه . بعد سلنا به جانز ها اشاره می کنه ، سری از روی تاسف تکون میده و دستور میده : اون قاتل ها رو بگیرین ! بهشون مشکوک شده بودن چون فرانک سل و اونا تقریبا دشمن محسوب میشدن . اون ۳ تا کپ می کنن ولی فورا شروع به دویدن کردن و فرار کردن  . من دنبالشون دویدم که بهشون بگم که میدونم که قاتل کیه ! ولی اونا اصلا به من توجه نکردن و فقط دویدن . وقتی خیلی دور شدن ، رفتن داخل یه کوچه ی تاریک و من هم دنبالشون رفتم . من که نفس نفس می زدم گفتم : من میدونم قاتل کیه ! جو از دست من عصبانی بود ! چرا ؟ نمی دونم ! اومد که یه تیکه بارم کنه ولی ناگهان اون موجود آبی از آسمون رو سر ما نازل شد . من چاره ای نداشتم جز اینکه اون جعبه رو بهش تقدیم کنم . اما قبلش تصمیم گرفتم ببینم توش چیه و خیلی ناگهانی در جعبه رو باز کردم . نتیجه ی کار از خودش عجیب تر بود . جعبه خالی بود ! ( سه سساعته اسکلمون کرده بودن :| )

توی جعبه خالی بود و من با تعجب به اون موجود آبی که به یه گربه تبدیل می شد نگاه می کردم . گربه لبخند زد . جانز ها هم از ترس لال شده بودن . گربه به من رو کرد و گفت : تو با باز کردن جعبه روح منو آزاد کردی و حالا من می تونم به حال اولم برگردم . من ملکه ی گربه های پرشین هستم و جان رایدر منو طلسم کرده بود ! عجب !!! پس جان رایدر جادوگر هم بوده :| گربه که رو به آسمون کرد و رفت . اون که هیچی . 

منم رفتم و علیه جان رایدر شهادت دادم و جانز ها تبرئه شدن . من البته ناراحت بودم که رابطه ام با جو تموم شده بود . بدون هیچ حرف و سخنی !

اما بعد از چند هفته یه روز صبح که از خواب بیدار شدم روی موبایلم یه چیز منفجر کننده دیدم : 

one miss call . joe jonas 


بعدم که از خواب بلند شدم . ولی  چیزی که از این فیلم ، عه ببخشید خواب دستگیرم شد این بود که من همه ش داشتم می دویدم ! و اینکه تقریبا همه جای خوابمو که داشتم تایپ می کردم پوکر فیس بودم . 


تا خواب بعدی خدا نگهدار :|