هستی و میدونی که دلم برات خیلی تنگ شده. برای همین دیشب به خوابم اومدی که نشونم بدی چقدر جای خوبی هستی و این منم که باید بهت غبطه بخورم. خب دارم غبطه میخورم واقعا. خیلی دوستت دارم و نبودنت توی اولین عید، دقیقا پشت میزی که همیشه میشستی برام زجرآوره. یه موقعا برای اینکه خودمو آروم کنم میگم به جهنم خب منم یه روز میمیرم الان نباید غصه شو بخورم که. و واقعا اون لحظه تبدیل میشم به یه آدم بدون قلب که نبودت براش مهم نیست... ولی هست. ولی وقتی یه گوشه میشینم آخر همه فکرام به تو ختم میشه. بخصوص امروز... 

کاش بودی ولی... دستام می لرزه. مثل صدام. اشکام جاری میشه ولی بغضمو برای خودم نگه میدارم. بیصدا یه گوشه میشینم و فقط صدای تایپ کردنم توی این طبقه میپیچه. تظاهر میکنم که حالم خوبه و چیزی نیست. حالم خوبه و چیزی نیست. حالم خوبه و چیزی نیست.

توی خوابم اولش نشناختمت. بعد از اینکه کلی با تعجب نگاهت کردم، خوشحال شدم که دارم میبینمت. اومدم کنارت. با هم داشتیم راه میرفتیم و داشتی باغ بزرگی که توش هستی رو نشونم میدادی. چادر سرت بود. ازت پرسیدم منم میتونم بیام پیشت؟ بهم گفتی اینجوری نه. اینجوری که چادر سرم نیست نه. از خواب پریدم و موقع اذان صبح بود. دارم فکر میکنم چقدر این رویا صادقه بود؟ ازت ممنونم که به خوابم اومدی. خیلی دلم برات تنگ شده بود. دفعه بعد بذار بغلت کنم و ببوسمت. خواهش میکنم.

بهم گفتی ازم ممنونی که به یاد هستم و برات قرآن میخونم. کمترین کاریه که میتونم بکنم. هر چند وقت یه بار به خودم تلنگر میزنم که اگه میخوای وقتی مُردی بری جایی که اون هست باید آدم بهتری باشی. منم میخوام که آدم بهتری باشم. میخوام که بیام پیشت بمونم. پیشت باشم و نگی بهم که نمیتونی بیای پیشم. 

چهره ت جوون شده بود. لاغر بودی. لبخند میزدی و انگار اونجا که بودی داشتی کلی کار انجام میدادی. انگار تازه داشتی زندگی میکردی. به کلی مسائل رسیدگی میکردی و لبخندت... لبخندت برام خیلی دلگرم کننده بود. خوشحالم که خوشحالی. حق تو یه زندگی ابدی و در آرامشه. چون تو بنده خوب خدا بودی و هستی. شدیدا و عمیقا از ته دلم دوستت دارم و میخوام که پیشت باشم. به امید دیدار.

 

*لطفا بازم به خوابم بیا... بیا دفعه بعد راجع به چیزای دیگه صحبت کنیم. :)