داشتم نوشته های قدیمیم رو میخوندم و واقعا حال میکردم باهاشون. که یهو فهمیدم من اصلا دیگه اون آدمی نیستم که اون نوشته ها رو نوشته.
درسته که آدما عوض میشن ولی در مورد خودم فکرشم نمیکردم همچین حسی داشته باشم.
یه چیزی که تو سایکوآنالایز خودم متوجهش شدم اینه که عجیب دوس دارم همه چیزو بزنم به فاز مسخره بازی. یعنی دارم کاملا جدی از احساساتم میگم اما تهش یک شوخی عجیب و مسخره ای میکنم که کل چیزایی که نوشتمو زیر سوال ببره. که یه وقت کسی نفهمه این چیزایی که گفتم واقعیت داشت یا همه ش برای پر کردن صفحات و رسیدن به جوک انتهای صفحه بود. (ولی همه ش واقعی بود)
نکته بعدی نامهربون بودنم با خودمه. مثل اینکه دوست دارم رو خودم هی ایراد بذارم. یعنی از هر 10 تا مطلب توی 9 تاش به خودم یه توهینی کردم. دختر به این خوبه باهوشی چرا آخه بهش توهین میکنی زن- (و حتی سر همینم به خودم سرکوفت میزنم، یک لوپ بی پایان)
به دوستام آدرس وبلاگمو داده بودم. نه هیچ وقت اومدن منو بخونن نه آدرس وبلاگشونو بهم دادن. حس بدی بود که یادم رفته بود دارمش.
در معنی کلمه دوست هم دچار تزلزل شدم. یعنی دیگه از این مساله بیسیک تر نبود که بخوام سرش اورتینک کنم؟ نه نبود. 
میخواستم هی برگردم به عقب و دوست های جدید بسازم تا جای قبلی هایی که با لگد انداختمشون بیرون رو پر کنن. اما بجاش همین هایی هم که دارم، دارم از دست میدم. نه با لگد، بلکه با زمان. بله. گویا زمان لگدهای محکم تری میزنه. هندز آپ!
هی هینت دادم گفتم بیاین حرف بزنیم ولی چیزی نصیبم نشد جز جملات بی مفهوم. با معنی ترین کانورسشن این چند روز اخیرم با یکی از همکلاسی های دبستانم بود در خصوص پرده بکارت و تلاش عمیق من برای اینکه مجبورش کنم از انگشتاش استفاده کنه تا ببینه چیزی به اسم بکارت وجود نداره.
نهایتا به هر دری آویزون شدم که توجه دوستامو به خودم جلب کنم، جوک فرستادم، متن فرستادم، عکس فرستادم، ویدیو مسیج فرستادم. اما زندگی همه پرتر از اون بود که جای من توش خالی باشه و نهایتا یه آه گنده کشیدم و نشستم کنار.
اون روزی که دیگه با هم صمیمی نبودیم، بدون اینکه بفهمیم اومد و گذشت.
حس دوری و غربت میکنم. حس بی کسی. بی کسی واقعی. باید دوباره آب و جارو کنم؟ سری قبلی که آب و جارو کردم هیچ اتفاق بهتری نیفتاد. ولی شاید باید سی دی رو فرمت کنم تا اتفاق های عجیب هم برام بیفته. اتفاقایی که انتظارشو ندارم. شاید اون اتفاق ها بتونن بهم احساس ارزشمندی بدن.
خیلی جدی بهش فکر کردم که برم درخواست بدم منو بفرستن مناطق، دور از تهران کار کنم. ولی چون زن هستم کسی منو تو مناطق نمیخواد.
آپشن خیلی جدی بعدی استعفا از کاره و فکر میکنم باید زودتر انجامش بدم ولی یه کاری که اخیرا توی محل کار انجام دادم و خوشم اومد باعث شده که دو دل بشم بدجور. اما بازم کی چی میدونه من یه دختر احمقم که همیشه تصمیمات احمقانه میگیرم. تصمیمات دلی میگیرم. با دلم راه میام. اسم خودمم میذارم منطق دان.
نهایتا باید بگم که کسی حوصله منو نداره دیگه. پس احتمالا من مشکلم. منم که خرابم. منم که دیگه فان نیستم.
مریضی خوب نشو هم این حس رو تشدید کرده بعله. ولی یه جایی اون پایینا وجود داشته و داره.
خسته شدم ازین که هیچی نمیخورم و چاق میشم حتی وسط مریضی. جدا خسته شدم که برای کوچکترین چیزها تو زندگیم باید بجنگم. دیگه با ژنتیک هم آدم باید بجنگه؟ ولم کن دیگه اه.
متوسط رو به پایین به دنیا اومدن بنظرم خودش یه آزمایش الهیه. برای کسایی که شاید خدا و فرشته هاشم حال نداشتن یه چالش بسازن، متوسط بودن رو ساختن. کسی که تو هیچ چیز بد نیس، خوبم نیس. کسی که اون وسط گیر کرده و نمیدونه کدوم وری باید بره. جهنم اختصاصی خودم.