این قصه ش چیه؟؟

این ناامیدی رو میگم ... از کجا در اومد دقیقا؟! داشت همه چیز خوب پیش می رفت که!!

داشتم برای خودم یه نقاش ماهر می شدم... یه نویسنده خفن، خواننده نسل جوان ! داشتم برای خودم طراح لباس می شدم! حتی داشتم عاشق می شدم و ازدواج می کردم و بچه دار می شدم! 

چرا یهو همه چیز طومارش به هم پیچید؟! چرا یهو همه قلموهام شکست؟ چرا یهو تار صوتی م پاره شد؟ چرا چرخ خیاطی ام سوخت؟! چرا ذوق ادبی ام نابود شد رفت پی کارش؟! اون مرد رویاهام کجا رفت؟! بچه های قد و نیم قدم چرا گم شدن؟! چرا؟! چی شد که الان حال من اینه؟! 

جواب بده خودم جان .... جواب بده دیگه؟! نمی خوای بگی که بخاطر یه امتحان کوچول موچولوی تحلیلی که صد البته خر است اینقدر حالت گرفته که زندگی و می خوای بذاری کنار ؟!؟!

یه امتحان ساده س... زندگی تموم نمی شه که! ینی باور کنم که بخاطر اونه؟ خب باورم نمی شه ! شاید خودت زدی قلموهاتو شکستی... خودت ذوق ادبی ت رو فرستادی پی نخود سیاه ... خودت مرد رویاهات رو بچه به بغل دک کردی رفت ... شاید اینه! آره خیلی وحشتناکه ... خیلی درد داره ... ولی شاید همه ش کار خودته .... شاید کسی نیست که بتونی تقصیر اون بندازی! فکر کن شاید هیچ اتفاقی نیفتاده ... و تو فقط اینقدر به ظواهر اهمیت دادی که اصل موضوع فراموشت شده...

حالا به خودت جواب بده ... کی همه رویاهات رو نابود کرد؟ 

کی بود که همه وقتشو برای چیزهایی که مهم نبودن تلف کرد؟

کی بود کی بود کجا رفت!؟

عصبانی باش

نه افسرده

چون بعضی وقتا همین عصبانیته سوخت موشک فضایی ت میشه و تو رو می بره به رویاهات ، به آسمونا.... همون جا که بهش تعلق داری...

خودم عزیزم... بیا و یه لطفی به همه بکن! 

کسی رو جز خودت مقصر ندون برای اتفاقایی که برات افتادن و خواهند افتاد .... 

چون نهایتا کسی جز خودت نمی تونه برای خودت بنویسه

چیزیو که این روزا بهش میگن سرنوشت ...