امروز سعی کردم مضحک بودنم رو به حد اعلای خودش برسونم!

برای بار دوم با دخترخاله رفتیم نمایشگاه کتاب. هوا گرم نبود و وقتی هوا گرم نباشه من میتونم آزادانه و بدون هیچ گونه کلافگی و با فراغ بال در محیط پیرامونم جولون بدم. بنابراین شما تصور کنین که چقدر سرحال بودم و پر انرژی! حتی با وجود بار سنگینی که دستم بود («فرهنگ فیزیک» که تازگیا تو دانشکده فیزیک دانشگاه تهران ازش رونمایی شد). یک لحظه بارم رو زمین گذاشتم چون رسما داشت انگشتام کنده میشد! سرمو رو به سقف نمایشگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم. همین که سرم رو آوردم پایین دیدم که دخترخاله داره با دو تا غریبه صحبت میکنه. منم به سرعت پریدم وسط که از هیچی عقب نمونم! دیدم که از دخترخاله آدرس میخوان. منم دیدم که خب بلاخره دو بار نمایشگاه اومدم و دیگه تهشو در آوردم. زشته آدرس بلد نباشم! در ضمن ... من موظفم حتما به ملت آدرس بدم. متوجهین که؟! پرسیدم: کجا می خواین برین؟

- سالن ۱!

-یکِ  چی؟ یکِ  اِی ؟ یکِ  بی یا یکِ  سی؟

(با تعجب نگاهم میکنن) 

-اینهمه یک داریم؟ نمی دونیم!

-بله خب... مثلا ما الان دوی بی هستیم! اون سیلو ها رو اونجا میبینین؟

بر می گردم و به سیلو ها اشاره می کنم. اونها هم بر میگردن.

-بله می بینیم!

-خب ما الان اینجا هستیم! حالا من نمی دونم شما کجا می خواین برین!!!!!!!!!

در همین مرحله دخترخاله با اعلام برائت از من فاصله گرفته و به سمت کار و بار خودش روانه میشه :))

منم در اولین فرصت بهش می پیوندم و با هم منفجر می شیم از خنده!

-آخه تو مجبوری حرف بزنی؟! اونو میبینی ، ما اینجاییم؟!:)))) این چی بود گفتی آخه!!

جوابی ندارم بدم و فقط می خندم!

- مث این نقشه ها که می نویسه «شما اینجا هستید»! 

دیگه من منفجر میشم از خنده!

خلاصه خواستم بگم که این وبلاگ رو میبینین؟! این دگمه خوشم اومد؟! این نظرات ؟! شما الان اینجا هستید!!