از کودکی وقتی حدودا 4 سالم بود صبح ها با صدای تیتراژ شروع کارتون فوتبالیستها از خواب بیدار میشدم و روزم رو با سوباسا اسطوره ی بچگی هام شروع میکردم. این شروع همه چی بود.

بعد از سال ها علاقه من به فوتبال نه تنها کم تر نشد بلکه روز به روز زیاد شد. توی دبستان یه تیم فوتبال تشکیل دادم از بچه های سوم و پنجم و مقابل هم بازی می کردیم. هیچ زنگ تفریحی نبود که کار دیگه ای بکنم. فقط و فقط فوتبال!

وقتی وارد راهنمایی شدم و یه کم دیدم نسبت به زندگی بازتر شد فهمیدم یه چیزی وجود داره به اسم "کلاس فوتسال" ! خیلی با پدر و مادرم کلنجار رفتم. اول بابام با تعجب می گفت: فوتسال؟ حالا چرا فوتسال؟ بعد مادرم سعی می کرد که حساسیتش رو نشون نده و میگفت: چه اشکالی داره!

خلاصه من از 12 سالگی به صورت حرفه ای شروع به یادگیری فوتسال کردم. اون اول خیلی ناراحت بودم که چرا کلاس "فوتبال" نداریم اما بعد مربی م قانعم کرد که فوتسال راحتتره و فرق چندانی هم با فوتبال نداره. هر دو یه بازی رو انجام میدن! بنابراین من بازی میکردم و هر روز بهتر از دیروز می شدم. یه تیم فوق العاده قوی تشکیل دادیم. برای اولین تجربه به مسابقات جام رمضان رفتیم. سال 85. منطقه یک تهران. ما قهرمان شدیم. مامان و بابا اجازه نمی دادن که من تو مسابقات شرکت کنم. کلی گریه می کردم و التماس می کردم. نهایتا اجازه دادن. اما برای مسابقه فینال اجازه ندادن برم. هر چی التماس کردم و دلیل و منطق آوردم فایده ای نداشت. اجازه ندادن و تیمی که خیلی از زحماتش رو من کشیده بودم، بدون حضور من قهرمان شد و تمام افتخارات به همه کسایی که توی بازی فینال بودن رسید و به من هیچ! دریغ از یک چکه تف!

بعد از اون منوال همین بود. من با گریه میتونستم توی مسابقات شرکت کنم اما توی فینال اجازه شرکت نداشتم و هنوزم که هنوزه هر بار که میپرسم چرا بهم اجازه نمی دادین مسابقه های فینال رو برم با سکوت مواجه میشم. هیچ وقت هیچ دلیلی براش نیاوردن. و من همیشه از کسب افتخار به صورت رسمی محروم شدم.

دیگه بقیه مسابقه ها رو یادم نمیاد. نه یادم میاد کی و کجا بود و نه یادم میاد که چندم شدیم. اما من هیچ وقت توی بازی فینال نبودم. فقط اولین مسابقه رو خوب یادم مونده چون داغ بدی رو روی دلم گذاشت.

توی دوران راهنمایی توی مدرسه یه تیم فوتسال تشکیل دادم با مربیگری خودم و بچه ها رو تا سطح خوبی بالا آوردم اما روز اعزام به مسابقات آموزش و پرورش مدرسه مثلا اسلامی مون با شرکت ما توی مسابقات فوتسال مخالفت کرد. چون از نظرشون "دختر" فوتسال بازی نمی کنه! این تنها چیزی بود که توی دوران مدرسه در موردش جدی بودم.

بعد از چند سال به بهونه ی امتحانات نهایی و کنکور فوتسال رو بوسیدم و گذاشتم کنار. اون موقعی که اینکار رو کردم مربی مون بهم خیلی امیدوار بود که حتی بتونم وارد یه تیم لیگ بشم. تعریف از خود نباشه ولی خیلی خوب بودم. از همه نظر. 

بعد هم وارد دانشگاه شدم و مشغله های دانشگاه من رو کلا از فوتسال دور کرد. تا اینکه بعد از یه مدت به خودم اومدم و دیدم که ورزشی که بخاطرش توی خونه هزاران گلدون رو شکستم و تیکه هاشو پشت پشتی قایم کردم، ورزشی که یک عمر با فکرش زندگی کردم و بخاطرش هزاران حرف ناجور از هر کسی که فکرشو بکنید شنیدم؛ کلا فراموش شده. دلم بدجوری سوخت. دوباره رفتم دنبال علاقه م. بعد از اینکه باشگاه های زیادی نزدیک خونمون سر زدم و اکثرا هم تیم فوتسال نداشتن، یه باشگاه پیدا کردم که فقط یک روز در هفته تمرین دارن. در واقع به هیچ دردم نمیخوره. اما از هیچی بهتره. الان هم بدنبال این باشگاه و اون باشگاه شهر رو زیر پا گذاشتم. نیست.

باشگاه فوتسال برای خانم ها در مینیمم تعداد ممکن وجود داره. سمت غرب تهران که ما هستیم وجود خارجی نداره. سمت شمال شرق تهران تمرکز این باشگاه ها بیشتره اما بدون ترافیک و با ماشین تا اونجا حدود 40 دقیقه راهه! و این یعنی با ترافیک تهران باید حداقل 3 ساعت برای رفت و آمد وقت و هزینه بذارم که برام ممکن نیست. نمی دونم چکار کنم. افسردگی گرفتم. 

 

+لطفا دعا کنید بتونم به روزای اوجم برگردم. وقت زیادی ندارم.

++اگه راه حلی برای مشکلم دارید بهم بگین مدیونتون میشم.

+++پست قبلی رو رمزدار کردم به دلایلی اگه دوست داشتین بگین رمزو بفرستم یا نظری دارین تو خصوصی بفرمایین.