خودت باش!

جمله ای که می گی و من می شنوم و قند توی دلم آب میشه از اینکه خودم باشم و دیگه تظاهر نکنم !

چقدر این جمله حس خوب داره، چقدر هیجان زندگی داره ... چقدر در عین سادگی پر انرژیه !

 

روزگاری بود که من بلد نبودم خودم نباشم. هنوز هم گاهی این دنیا رو با دنیای خودم قاطی میکنم. روزگاری بود که هرچی می گفتم و هر کار میکردم با نفرت بقیه روبرو میشدم. روزگاری بود که من واقعی زشت تر از اونی بود که کسی جرات کنه روبروم بایسته و بگه : خودت باش! 

نمی خوام زخم قدیمی رو باز کنم... من خودم بودم و همه چیزی که دریافت کردم نفرت بود. نفرت از طرف کسایی که قرار بود زیباترین دوران زندگی مو برام رقم بزنن. کم کم که بزرگ شدم تصمیم گرفتم خودم به تنهایی زندگی کنم. منظورم اینه که وقتی توی دنیای کوچیکت همه ازت متنفرن تو چیکار میتونی بکنی؟ فقط میتونی یه گوشه بشینی تا حیاط خلوت شه و همه برن سر کلاساشون. دفتر خاطراتت رو روی پات بذاری و بنویسی: 

"دفتر خاطرات عزیز؛ 

امروز یه روز دیگه س. امروز دیگه فرق می کنه. امروز زهرا باهام بدجنسی نکرد. هنوز حالم خوبه. شاید حرفای دیشب روش تاثیر گذاشته. شاید از کاراش پشیمون شده. البته من که چشمم آب نمی خوره. اما همین که تا اینجا با حوریه منو عذاب ندادن نشون میده که داره یه پیشرفتایی می کنه!

تا حالا شده برای کسی آرزوی مرگ کنی؟ آرزوی مرگ چیز خیلی وحشتناکیه. یه نفر باید به کجا برسه که برای یه نفر دیگه آرزوی مرگ کنه؟ با دردش خوشحال شه؟ از اشک هاش انرژی بگیره؟ چقدر باید زیر بار فشار باشه که دیگه کنترل افکارشو نداشته باشه و هر روز توی ذهنش یه جور اونو مرده ببینه یا بدتر...به قتل برسونه؟ من هر روز حوریه رو یه جور می کشم. بستگی داره که چطور منو عذاب بده. گاهی زهرا رو هم چند تا سیلی می زنم و بهش می فهمونم که داره اشتباه میکنه. بعد زندگی به روال عادی بر میگرده و خبری از حوری جهنمی نیست. "

 

شنیدم که میگن: تو چرا اینقدر سردی؟ تو چرا اینقدر مغروری؟ تو چرا فکر میکنی خیلی خفنی!؟

بعد تصمیم گرفتم گرم باشم، خاکی باشم و خفنیتم (!) رو بروز ندم! بعد از 5 سال زندگی بهتر شده. خوشحالم و کمتر آدما به پر و پام می پیچن. شدم نسخه ای از دخترهای مدرسه مون با زندگی هایی فلاکت بار. حالا همه ازم راضی ن. حالا همه ازم میخوان که خودم باشم. حالا بهم لبخند میزنن و قلبمو به درد نمیارن. حالا اگه چشمام آبیه دلیل بر مغرور بودنم نیست! حالا اگه پوستم رنگ پریده س دلیل بر بی احساس بودنم نیست! حالا همه چی نرماله! همه چیز نرمال شد... از وقتی که چیزی شدم که اونها میخواستن.

اما چیزی که اونها نمی دونن اینه که من زنده ام فقط به امید اینکه آخر شب بتونم برم توی اتاقم، در رو قفل کنم و روی تختم دراز بکشم و همینطور که می نویسم و خودم رو غرق دنیایی بی نهایت باشکوه میکنم و هندزفری توی گوشمه، سرد، بی احساس، مغرور و خفن باشم و موجودیت نحس و پلیدشون رو تا صبح فراموش کنم. 

 

 

+کسایی که فقط برام خاطره بد بجا گذاشتن ، اونم توی حساس ترین دوران زندگیم، رو نمی بخشم. بخوام هم نمی تونم. 5 ساله دارم تلاش میکنم و نتیجه ای نداشته. خاطرات که شوخی نیستن... 

++عنوان مطلب، باور قلبی من نیست. 

+++باور قلبی من پاراگراف آخره که با نوشتنش لبخندی از سر آرامش زدم :)

++++من برای خون آشام شدن خلق شدم:| این زندگی فلاکت بار انسانی و دست و پا زدن آدما توش فقط باعث خنده م میشه:))

بعدن نوشت: خون آشام من کجایی؟! بیا و منو به کمالم برسون جان عزیزت :پی