بعد از یک روز خسته کننده، وارد خانه ای شد که آفتاب غروب شیشه های یخی پنجره ها را ذوب کرده و روی زمین ریخته بود

بجای مبل راحتی، به زحمت خودش را روی لبه پنجره جا داد

رادیو را روشن کرد 

چشمانش را بست

سرخی آفتاب غروب روی گونه اش نشسته بود

سرش را به لبه ی پنجره تکیه داد و زیر لب گفت:

صبح که شود حالم بهتر میشود ...

+دانلود