امروز ...

نمی دونم دقیقا چی شد که به اینجا رسیدم . افسردگی شروع دانشگاه ها بدجوری گریبانمو گفته و نمی دونم چطوری می تونم گریبانشو بگیرم :|

اینجاست که شاعر میگه : تنبل نرو به سایه ، سایه خودش می آیه !

 

امروز یه روز متفاوت بود برام .

بعد از مدت ها رفتن به دانشگاه، علتش نبود که نبود. علت متفاوت بودن امروز ، متفاوت بودن خودم بود نسبت به سه ماه پیش. 

سه ماه پیش من چجور آدمی بودم ، امروز چه جور آدمی ام ؟ این سوالیه که دارم هنوز تو ذهنم بهش جواب می دم.

چطور میشه که ظرف یه تابستون یه آدم اینقدر عوض بشه ؟ اینم برام جالبه. 


این تابستون کار متفاوتی که انجام دادم این بود که خودمو از تو خونه کشوندم بیرون. شاید همین باعث شده که تو اجتماع های جدیدی قرار بگیرم و بنابراین از محیطم اثر بپذیرم . این تحلیل ساده ی خودم از این وضعیته . 


اما از تو حس می کنم که قضیه پیچیده تر از این حرفاس. من دیگه اون دختری نیستم که مسئولیت پذیر بود ، آروم بود ، به درس خوندن و دانشگاه علاقه داشت ، سرش تو کار خودش بود و ... . من یه دختر جدیدم


من امروز از دیدن یه استاد عزیز قدیمی طوری خوشحال شدم که در تمام طول مسیر نیشم تا یناگوش باز بود. این تجربه ، جدید بود. من امروز سر کلاس کاری کردم که استادم بهم بگه خوبه که جاتو عوض کنم ؟ اونم منی که سر همه ی کلاسا همه ی حواسم جمع درس و استاد بود . من امروز اهمیت ندادم که دوستام مجبور می شدن منو تنها بذارن ، در حالیکه این موضوع برام مهم بود و دوست نداشتم تنها بمونم . اما همه ی این ها فقط بهونه ای هستن که بگم من از درون تغییر کردم . 


نمی دونم این تغییراتم خوب هستن یا بد . مثبت هستن یا منفی . اما می دونم آدمی که ساکن باشه ، در واقع زندگی نکرده . و الآن توی جامعه پره از آدمایی که زنده ان ولی تجربه ی زندگی کردن ندارن . طبق قوانین گذشتگان پیش میرن اما از خودشون دلیلش رو نمی پرسن .

و من امروز خوشحالم که جزو اون دسته از آدما نبودم . من یک دختر جدید بودم .


به عنوان یک دختر جدید ، فقط می تونم آرزوی نابودی کامل برای دانشگاهم داشته باشم . :دی 

به امید آن روز.