۱۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

بری آلن

آرزو میکنم که واقعی بودی.

اون وقت همه شهر رو زیر پا میذاشتم تا پیدات کنم

و التماست کنم که منو ببری به جایی که آدما نیستن.

تو و هزاران دروغ شیرین دیگه، ستون لرزون زندگی آدمایی مثل من هستی.

 

 

چند روز پیش داشتم دنبال مهر بزرگ میگشتم برا جانمازم؛ یه مهر پیدا کردم قد لپ تاپم بود خدا شاهده. بعد به خاله م میگم وای خاله اینو از کجا خریدین؟؟ از مکه؟؟!

خاله و دخترخاله م از خنده زمین و گاز میزدن. من خداوندگار سوتی هستم. سلام !

  • ۵ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۱ آبان ۹۵

    لیموی کوچک رمان نوشته است

    سلام به همگی :)

    من لیمو، مدتی ست که دارم یه داستانی می نویسم... به نام "رز سبز"

    به تازگی موفق شدم بخش اول از سه بخش این داستان رو تموم کنم. (سوت دست کف هورا !!! نه ! محرم ه! ولش کنین اصن :| )

    خلاصه که خواستم از همین تریبون شما رو دعوت کنم این داستان رو بخونید. 

    تم داستان ترسناک فانتزی معمایی شاید هم کمی عاشقانه :| هست.

    در مورد خلاصه داستان دارم هنوز فکر میکنم. خلاصه نویسی خیلی سخته! 

    اما یه بخشی از داستان رو براتون نقل میکنم:

     

    "چشمانم را باز کردم. روی چمن های سردی خوابیده بودم. پیراهن بلند و زیبای مشکی رنگی به تن داشتم. با وحشت سر جایم نشستم. درست وسط قبرستان جزیره بودم و بین دو قبر خوابیده بودم. خورشید در حال غروب بود. به زحمت ایستادم. انگار تمام روز را دویده بودم. کفش به پا نداشتم و از برخورد کف پاهایم با چمن سرد تمام تنم لرزید. خوب که دقت کردم توانستم اسم های حک شده روی دو قبر قدیمی را بخوانم. رابین گرین و آلیس گرین. خانواده ام. کمی آنطرف تر دسته ای از آدم ها در حال خارج شدن از قبرستان بودند. به تازگی شخصی را دفن کرده بودند. به سمتشان دویدم و به قبری که آنها چندی پیش بالای سرش ایستاده بودند رسیدم. سنگ قبر نو بود اما هیچ اسمی روی آن نوشته نشده بود. با حیرت سرم را بالا آوردم و به درب قبرستان نگاه کردم. آنها دیگر آنجا نبودند. رویم را که برگرداندم مایکل را دیدم که با کت و شلواری مشکی رنگ جلوی من ایستاده بود. بدون اینکه وحشت کنم چند بار پلک زدم. می دانستم که هنوز خواب میبینم. پرسیدم : "تو اینجا چیکار میکنی؟" در خواب هم همان لبخند مخصوصش را بر لب داشت. گفت: "بخاطر تو اومدم." با اخم نگاهش کردم. ادامه داد: "تو هیچ وقت نمی میری!" و به پایین نگاه کرد. دوباره به سنگ قبر نگاه کردم که این بار درشت و واضح روی آن نامی خودنمایی می کرد. نام من! "

     

    این داستان ما یه وبلاگ هم داره که می تونید از اینجا واردش بشید و اگه دوست داشتین دنبال کنین تا قسمت های بعدی که قرار میگیره در جریانش باشین.

    در ضمن خودم به اشکالات بسیار زیادم واقفم ولی لطفا با من مهربان باشید زیرا تجربه اولمه و احساسات نویسنده ها هم که میدونید چجوریه. نازک نارنجی ن:) و همچنین بعدا دوباره برمیگردم و خیلی چیزها رو اصلاح میکنم. لذا اگه وقت گذاشتید و خوندید خوشحال میشم از نظرات گرانبهاتون استفاده کنم. 

     

    لینک پی دی اف بخش اول این داستان رو می تونید از اینجا دریافت کنین. 

    نظر هم یادتون نره blush

    راستی آبان تون هم مبارک

    heart

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۱ آبان ۹۵
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم