با شیطنت گفتم: فکرشم نمی کردی منو اینجا ببینی پسرخاله . نه؟

زبانش بند آمده بود. مدتی مرا بهت زده نگاه کرد.

آرام گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟

دوستانش که متوجه تنش بین ما شده بودند جلو آمدند. یکیشان دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:چیزی شده احسان؟

من در جواب احسان گفتم: می خوام سفارش بدم! چشمکی زدم و رفتم روی اولین میز دو نفره کافی شاپ نشستم.

بعد از مدتی با تردید، منو بدست به من نزدیک شد. با صدای گرفته و لرزان منو را داد به دستم و گفت: پاشو ازین جا برو!

خندیدم و گفتم: هنوز سفارش ندادم. 

با نفرت گفت: فکر نمی کردم چادریا هم بله...!

چادریا هم چی؟ پسرخاله ام بود درست. اما مرا نمی شناخت. دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من. چادریا هم بله؟! خون جلوی چشمانم را گرفت.

گفتم: چیه؟ چادریا نمیان به پسرخاله شون سر بزنن؟! 

عصبی شده بود. جواب داد: لعنت به تو! من و تو از دو تا غریبه هم غریبه تریم! اینقدر اصرار نکن که منو میشناسی!

اخمی تصنعی کردم، با لبهایی آویزان گفتم: ولی من میشناسمت، خونتون هم اومدم. همه ی سوراخ سمبه های اتاقت رو هم بلدم! تازه یه چیز دیگه هم هست.... بذار فکر کنم....!

ادای فکر کردن در آوردم و بعد انگار که کشف قرن را کرده باشم با هیجان کاذب گفتم: آهان! چیزه! تو پسر خالمی! بعد هم اخم کردم و گفتم: دو تا فرانسه.

با تعجب گفت: تو که یه نفری! گفتم: می دونم. تو هم یه نفر دیگه ای. با هم میشیم دو نفر. و بعد خودم را مشغول به موبایلم کردم. کارد می زدی خونش در نمی آمد! با حرص نفسش را بیرون داد و رفت که سفارشم را بیاورد. فقط امیدوارم بودم که تویش مرگ موشی چیزی نریزد! وگرنه همه نقشه هایم خراب میشد و سر از بیمارستان در می آوردم!frown

 

.

.

.

یه قسمتیه از ایده جدیدم برای داستانی واقعی ...! البته خیلی کار داره هنوز و باید روی چیزای دیگه اول فکر کنم. چیزای دیگه تو نوبتن.

فردا هم یه امتحان عجیب مزخرفی دارم که هیچی هم نخوندم. ایشالا که نمیفتم. اعصاب افتادنش رو ندارم. چون یه بار دیگه هم افتاده بودمشlaugh

بهرحال دارم یه شیوه جدید رو امتحان میکنم. اونم اینکه شب امتحان بجای درس خوندن به خودم تلقین کنم که پاس میشم! ببینم نتیجه ش چی میشه ...! فردا شب حتما نتیجه رو اعلام میکنم!indecision