در ادامه پست قبل باید بگم که فقط تلقین کردن باعث نمیشه امتحانتونو خوب بدین! خب ... امتحان تموم شد رفت و زندگی جریان داره!

 

.

.

.

 

سفارشم را یک نفر دیگر برایم آورد. خیلی هم چپ چپ نگاهم میکرد. معلوم بود که احسان یک چیزهایی برایشان گفته است. روی لیبل روی لباسش نوشته شده بود "سروش".

لبخندی زدم و تشکر کردم. اما ته دلم ناراحت شدم. یواشکی و زیر چشمی به سمت پیشخوان یک نگاهی انداختم. از بین همه ی چیزهایی که روی پیشخوان بود کله ی احسان معلوم بود. نشسته بود و به یک جا زل زده بود. احتمالا دست هایش. بلند شدم و رفتم سمت پیشخوان. سرش را برگرداند و دید که من دارم می آیم. از جایش بلند شد. همین که من به پیشخوان رسیدم او هم پشتش را کرد و به آشپزخانه رفت. بلند صدایش کردم: احسان وایسا! تقریبا همه افراد توی کافی شاپ نگاهمان می کردند. اما احسان رویش را بر نگرداند و یک جوری رفتار کرد که انگار من با این چادر روی سرم مزاحمش شده بودم! خنده ام گرفته بود! از این که با این غرور و شخصیتم که پسرها جرئت نمی کردند سمتم بیایند، ایستاده بودم و منت پسری را می کشیدم که از من بیزار بود! آهی کشیدم. سروش یک جوری همزمان گیج و نفرت زده به من نگاه میکرد. دلم می خواست یک دادی سرش بزنم و بگویم که آخه تو چی میگی؟! تو که اصلا نمی دونی قضیه چی هست! دستم را کردم توی کیفم و یک بسته کوچک کادوپیچی شده را روی پیشخوان گذاشتم. با سر به سروش اشاره کردم که بیاید جلو. کادو را دید و جلو آمد. توی خطوط چهره اش علاوه بر گیجی و نفرت، تعجب زیاد هم قاطی شد. گفتم: اینو لطفا بدین به احسان. او گفت: احسان نمی خواد ببیندت! گفتم: خودمو توش کادو پیچی نکردم که. فقط اینو بده بهش. دلش نخواست میندازه دور. سری تکان داد و کادو را برداشت. امیدوار بودم که احسان بازش کند. ته دلم هنوز به او امید داشتم. تصمیم گرفته بودم بعد از این همه سال دوری خودم را به او بشناسانم. توی جعبه کادو چیزی بود که من را بهتر به او معرفی می کرد در عین حال زیبا هم بود. یک مجسمه سرامیکی "پرنده" برایش خریده بودم. حالا پرنده من دست او بود، می توانست از آن مراقبت کند یا اینکه آن را کنار بقیه زباله های کافی شاپ دور بیندازد. این ریسکی بود که می خواستم بکنم.

 

 

اینکه الآن چه گیری دادم به این داستان رو نمی دونم . ولی فعلا اینا اومده تو ذهنم و سعی کردم که چیزایی که تو ذهنمه رو سر و سامون بدم تا ببینم بعد چی میشه! البته باید بگم این داستان یه جورایی حقیقت داره! اینکه چرا یه جورایی...بماند!