یادی می کنم از ۱۸ سالگیم . موقعی که فکرشم نمی کردم یه نفر بتونه کاری رو با روح و قلب من بکنه که تا مدت ها یه حفره ی بزرگ توی قلبم ایجاد کنه . این حفره ی مذکور هنوز هم هست . در واقع اگه نباشه من احساس کمبود می کنم . این حفره با همه ی سوزش و دردی که داشت ، شخصی که من الآن هستم رو ساخت. و راستش رو بخواین من از شخصی که الآن هستم تا حدود زیادی خوشم میاد !
البته این باعث نمی شه که بخوام از شخص حفار برای نابود کردن حداقل یک سال از زندگیم تقدیر و تشکر کنم . 


«داغونم ... داغون ... امروز فهمیدم همه چیز یه دروغ بود . فقط خدا می دونه وقتی اینو فهمیدم چه حالی شدم . تصمیمو گرفتم که برم . برای زهرا یه نامه نوشتم . نوشتم که دیگه نمی تونم تحمل کنم . نوشتم می دونم که تمام این مدت بهم دروغ می گفتی . نوشتم که دیگه نمی خوامت. احساس می کنم از اول همه چیز یه دروغ بوده . حس می کنم بهم توهین شده ...


زهرا نذاشت برم . گفت تورو خدا تنهام نذار . با اینکه نمی خواستم بهش یه فرصت دیگه دادم . ولی فرداش اومد و گفت که نمی خواد باهام باشه . و من یک بار دیگه خرد شدم . اما دوباره اومد پیشمو گفت باهام می مونه. منم فقط بخاطر حماقتم باهاش موندم . می دونم یه روز دیگه سخت منو زمین می زنه . دلم واسه خودم کبابه . احساس می کنم دارم می سوزم . کاش اینقدر احساساتم قوی نبود و می تونستم راحت دل بکنم ...


زندگی خیلی خیلی بی رحمه ... حتی بیشتر از من ... کاشکی می دونست داره داغونم می کنه ...


زهرا دوباره داغونم کردی ... پنجشنبه صبح تصمیم گرفتم که مهربون تر باشم ولی فایده نداشت. حتی باهام خداحافظی هم نکرد. می خواد ذره ذره منو بکشه. دیگه نمی دونم چطوری بگم که خسته ام .خدا خودش می دونه چطوری جواب بازی کردن با احساسات منو بده . نه میذاری برم و راحت شم ، نه میمونی و خیالمو راحت می کنی. یاد سفر قم که میفتم و اون شب کذایی ... نمی فهمم چطوری به اینجا رسیدیم. بی فایده ترین کار دنیا تلاش برای صحبت کردن با توعه.


نمی ذاره برم . خدایا می بینی چقدر دارم عذاب می کشم . به عزیزترین چیزها قسمت میدم حال منو درست کن . عقلم کار نمی کنه . شدم مثل مرده ی متحرک . سوالم از خودم اینه : اون من مهربون خندون بی خیال همه چی کجا رفت ؟!؟! من اینطوری نبودم که هر چیز کوچیکی اذیتم کنه ولی حالا ...


امروز بهم گفت : ما خسته شدیم ... این جمله خیلی برام زور داشت . «ما»... ! قضیه مربوط به نفر سومی می شه که هنوز نتونستم ببخشمش. برای همین نمی تونم حتی اسمشو بیارم. بعید می دونم موفق شم که ببخشمش ... به همین سادگیا نیست.


امسال سال پیش دانشگاهیه . زهرا رو برای همیشه فراموش کردم . با اینکه دیدنش توی مدرسه آزارم میده . ولی تحملش آسون تر شده و دیگه ناراحتش نیستم . دوست ندارم دیگه راجع بهش حرف بزنم . دیگه هرگز توی خاطرات من برای زهرا جایی وجود نداره. حتی با اینکه هر روز سعی می کنم ببخشمش اما فراموش کردن این موضوع محاله و احمقانه . نباید بذارم این یادم بره . باید یادم بمونه . باید هر روز یادم باشه تا بدونم که چرا نباید به هیچ کس اعتماد کرد. »



این سال زندگی م اینقدر برام دردناک بود که نمی تونم جزئیات رو تعریف کنم . نیازی هم نیست . چطور ممکنه یادم بره که چه کسی این حفره رو توی قلبم ایجاد کرده ؟ بهش که فکر می کنم لبه های حفره شروع به سوزش می کنن . همیشه . بعد از گذشت ۵ سال هنوز هم جای زخم تر و تازه س . حیف که نمی تونم این ورق رو از دفتر خاطراتم بکَنَم . اما قوی تر شدم . با اینکه می دونم هنوز هم آسیب پذیرم اما ایمان دارم که می تونم جای زخم های احتمالی آینده رو مرهم بذارم. فکر کنم همین خودش خوب باشه .