فصل صفر

نگاهی به آسمان آبی کردم. مدت ها بود که ندیده بودمش. به سمت پناهگاه شماره دو راه افتادم. نه اینکه این قرارگاه با شماره یک و سه فرقی داشته باشد. این انتخاب در مقابل تصمیمی که چند لحظه پیش گرفتم بی نهایت بی اهمیت بود. در پناهگاه ها به اندازه کافی غذا وجود داشت که بتواند مرا تا ده ها سال تامین کند. نگرانی نداشتم. رسالت خودم را انجام داده بودم و فکر نمی کنم که دیگر از زندگی ام چیزی بخواهم. شاید در این چند سالی که در این پناهگاه می مانم کتابی نوشتم. کتابی که بعد تر ها سرگذشت یکتا و غم انگیزم را برای خانواده ام شرح دهد.

فصل اول

" ... طی چند ماه گذشته طوفان های شن گسترده تری وقوع پیدا کردند. هواشناسان و دانشمندان معتقدند که این طوفان ها مقدمه طوفان سهمگین تری خواهند بود. شهروندان عزیز، امروز حوالی ساعت پنج بعد از ظهر منتظر وقوع طوفان شن دیگری هستیم. لذا برای حفظ جان خود و خانواده تان تمام منافذ ورودی مثل در و پنجره، هواکش و دودکش ها را مسدود کرده و از خانه های خود خارج نشوید."

آهی کشیدم و رادیو ماشینم را خاموش کردم. این اواخر دیگر کمتر کسی اجازه استفاده از ماشین را در شهر دارد. من به همراه چند نفر از هم کلاسی هایم، برای حمل وسایل آزمایشگاه ها و کارهای پژوهشی از طریق دانشگاه اجازه نامه رانندگی دریافت کرده بودیم. ابتدای ورودی های هر خیابان گشت های پلیس اجازه نامه وسایل نقلیه را کنترل میکند. کمی جلوتر وارد خیابان کارگر شدم و ایستادم تا پلیس اعتبار اجازه نامه ام را بررسی کند. در این حین نگاهی به آسمان تیره ی اول صبح انداختم. بچه که بودم هنوز آسمان آبی رنگ بود. حالا اما گاهی عبارت "آسمان آبی" را در موتور جستجو، جستجو میکنم و به یاد خاطرات شیرین کودکی لبخند میزنم. این تنها دلخوشی این روزهای ما زمینی هاست.

کمی بعد تر من و هاله در حال انتقال بروشور ها و پوستر ها از ماشین به داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده فیزیک دانشگاه تهران هستیم. امروز گروه ما سمینار مهمی در رابطه با وضع اسفناک این روزها ارائه میدهد. اعضای دولت و تمام اشخاص و چهره های مهم علمی کشور به این سمینار دعوت شده اند. هر چند بسیاری از آنها به علت لغو پرواز ها نمی توانند خودشان را به تهران برسانند اما ما برای غائبین سیستم ویدیو کنفرانس را راه انداخته ایم تا به صورت مجازی در سمینار حضور داشته باشند. این مهم ترین سمینار این روزهای شهر یا حتی کشور است. ما ماه هاست که روی این موضوع تحقیق کرده ایم. حالا وقت آن است که برای اجرایی کردن طرحمان از دولت بودجه دریافت کنیم . با وجود اینکه مرگ زمین مان بسیار نزدیک است اما سیاست مداران کشور هنوز احساس خطر نکرده اند. امروز همه چیز متحول میشد. باید اینطور میشد. دیگر فرصتی باقی نمانده است.

آقای فروزنده، هم گروهی مان، و دکتر شمس به کمک ما آمدند. دکتر شمس استاد ما بود که در تمام این مدت روی طرح ما نظارت میکرد. او همان طور که دو استند بزرگ را بر میداشت گفت:" سلام خانم ها. همه چیز خوب پیش میره؟" من پاسخ دادم:"بله استاد. همه چیز خوبه. فقط اینکه ..." مکثی کردم اما هاله حرفم را کامل کرد: "اگه کسی به حرفامون گوش نده چی؟" دکتر شمس با چهره ای نگران گفت:"این تنها راه زنده موندنه. باید گوش بدن. من میدونم که شما از پسش بر میاین خانم صالحی. شما با تمام وجود برای این پروژه وقت گذاشتین. من مطمئنم مشکلی پیش نمیاد." 

 

+نظر؟

++قضیه اینه که نمی تونم آروم بگیرم و وقتی نمی تونم آروم بگیرم. مینویسم. هر چند مزخرف ولی نوشتن خوب است و آروم هم می کند در ضمن. 

+++یهو به ذهنم رسید که اینجا اینو بگم. من کلا آدم محبوبی نیستم. احتمالا چون رک ام زیادی. خصوصیات جالب زیادی هم ندارم که بخواد کسی جذبم بشه. تو کار دلبری هم نیستم ولله. خیلی هم بدم میاد یکی مث کنه هرجا میرم دنبالم باشه خیلییییی. همین دیگه. روی جمله آخر هم تاکید میکنم. شاید اونی که باید خودش فهمید :|