۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اراجیف» ثبت شده است

جدول

بعد از امتحان های نفس گیر تصمیم گرفتم سه چهار روزی برم خونه خاله و چادر بزنم بلکه دلم وا شه.

با دختر خاله تصمیم گرفتیم که جدول حل کنیم:

 

-فلان ردیف دومی افقی چی میشه؟

-مسابقه ی دوی تیم همشهری.

-واااااا مسابقه ی دو ؟ چه میدونیم :| چهار حرفیه ... خب بریم بعدی

بعد از سر و کله زدن با بقیه جدول و حدود یک ربع بعد، از چهار حرف سه تاش درومده. _ربی .

-ببین این دربی در اومد. یعنی مسابقه ی دوی تیم همشهری هم بهش میگن دربی؟ 

-بذا ببینم ... عه! مسابقه ی دو تیم همشهری بود اصلا !

- :| :)) 

 

حالا بعد کلی خندیدن یه سوال دیگه ش این بود : ششمین شهر پر جمعیت چین !

-می دونی چی میشه؟

-من اولیشم نمی دونم چه برسه به ششمی :))

خدایی این چه طرز سوال دادنه؟ حالا محض اطلاعتون جواب اینه: "ووهان" در ضمن اگه فکر کردین اولین شهر پر جمعیت پکن ه سخت در اشتباهین !

 

-فلان ردیف آخری؟

-ایستگاه قطار.

-خب یعنی چی؟ مثلا به ایستگاه قطار چی میگن دیگه؟

-ما که صداش میکنیم ایستگاه قطار!

-ماعم همینطور! 

:)) 

جواب این سوال آخرشم پیدا نشد اگه کسی میدونه بگه :دی

حالا مشابه همین :

-مرد شمشیر زن

-مرد شمشیر زن؟ به مردی که شمشیر میزنه چی میگن؟

-مرد شمشیر زن! ما که اینطوری صداش میکنیم اونم بر میگرده جواب میده!

:)) یعنی کاملا و از پهنا تو حلقم سوالاتش :|

اینم جوابش پیدا نشد. به یابنده یک لبخند مجازی تقدیم میگردد smiley 

+ما یه کمپینی راه انداختیم به اسم "هر کسی یه جور خله" . در صورت تمایل به ما بپیوندید .

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۴ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۱۱ تیر ۹۵

    آرزو بر جوانان عیب نیست !

     

     

    بعضی ها کلا از پایه بیشعورن !

    نمونه ش "نهال" ! اسم نیست و فامیلیه ...! استاد دانشگاهم هست خیر سرش !

    اومده در سالن مطالعه ی دخترا رو کنده برده !!! میگیم چرا ؟؟؟ میگه چون اونجا روسری هاشونو در میارن نباید در بیارن!

    ناموسا به روسری دخترا چیکار داری آخه خاله زنک. تو این گرما پختیم خب :| 

     

    این از ایشون ... !

     

    کلا "یک ماه" مونده تا از شر و خیر "فیزیک" راحت شم! بعد از این شاید برم و مربی "فوتسال" شم و به دخترای مردم درس اخلاق و فوتسال بدم! درسته هیــــــــــچ ربطی به فیزیک نداره ! اما نمیتونم زندگی سرتاسر فیزیکو تحمل کنم!

    اما قدم بعدیم حتما "خیاطی"ه . درسته به اون دو تا اصلا ربطی نداره ولی دختری که خیاطی بلد نیست چطور دامناشو خودش بدوزه؟! 

    به بعدشم فکر کردم . می خوام برای کنکور ارشد بخونم و رشته مدیریت قبول شم. با این که به سه تای دیگه اصلا و ابدا ربطی نداره اما یه زن باید مدیر زندگی خودش باشه!

    خب حالا که به این مرحله رسیدم می خوام برم و زبان آلمانی مو کامل کنم. خدایی اینم باید به بقیه ربط داشته باشه؟!

    کار بعدی که می خوام بکنم اینه که توی مدرسه روش نوین آموزش فیزیک رو ابداع کنم و یک جماعتیو به سمت این رشته حساس و سرنوشت ساز سوق بدم. ربطی به بالاییا نداشت ؟ خب خودتون که اهمیتشو درک می کنید ؟! !!

    یحتمل در همین حین طراحی لباس می خونم و با دانش خیاطی و طراحی لباسم یک برند تاسیس میکنم. چون واقعا وضعیت پوشاک خانوما تو کشور اسف باره !! اینم به دلیل اهمیت زیاد نیازی نداره که به بقیه ربطی داشته باشه!

    البته فعالیت های جانبی مثل ورزش و نقاشی و خطاطی رو وارد این چشم انداز نکردم... ولی هستن و حضور پر رنگ دارن!

     

    +یکی هم نیست بهم بگه تو فعلا تمرینای حالت جامدو حل کن که نیفتی ...بعد چشم انداز بنویس :|

    ++دِ بگین بهم دیگه !! دِهَه !!!!indecision

    +++ آرزو بر جوانان عیب نیست!!

  • ۸ پسندیدم
  • نظرات [ ۸ ]
    • لیمو ‌‌
    • سه شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۵

    شما اینجا هستید!

     

     

    امروز سعی کردم مضحک بودنم رو به حد اعلای خودش برسونم!

    برای بار دوم با دخترخاله رفتیم نمایشگاه کتاب. هوا گرم نبود و وقتی هوا گرم نباشه من میتونم آزادانه و بدون هیچ گونه کلافگی و با فراغ بال در محیط پیرامونم جولون بدم. بنابراین شما تصور کنین که چقدر سرحال بودم و پر انرژی! حتی با وجود بار سنگینی که دستم بود («فرهنگ فیزیک» که تازگیا تو دانشکده فیزیک دانشگاه تهران ازش رونمایی شد). یک لحظه بارم رو زمین گذاشتم چون رسما داشت انگشتام کنده میشد! سرمو رو به سقف نمایشگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم. همین که سرم رو آوردم پایین دیدم که دخترخاله داره با دو تا غریبه صحبت میکنه. منم به سرعت پریدم وسط که از هیچی عقب نمونم! دیدم که از دخترخاله آدرس میخوان. منم دیدم که خب بلاخره دو بار نمایشگاه اومدم و دیگه تهشو در آوردم. زشته آدرس بلد نباشم! در ضمن ... من موظفم حتما به ملت آدرس بدم. متوجهین که؟! پرسیدم: کجا می خواین برین؟

    - سالن ۱!

    -یکِ  چی؟ یکِ  اِی ؟ یکِ  بی یا یکِ  سی؟

    (با تعجب نگاهم میکنن) 

    -اینهمه یک داریم؟ نمی دونیم!

    -بله خب... مثلا ما الان دوی بی هستیم! اون سیلو ها رو اونجا میبینین؟

    بر می گردم و به سیلو ها اشاره می کنم. اونها هم بر میگردن.

    -بله می بینیم!

    -خب ما الان اینجا هستیم! حالا من نمی دونم شما کجا می خواین برین!!!!!!!!!

    در همین مرحله دخترخاله با اعلام برائت از من فاصله گرفته و به سمت کار و بار خودش روانه میشه :))

    منم در اولین فرصت بهش می پیوندم و با هم منفجر می شیم از خنده!

    -آخه تو مجبوری حرف بزنی؟! اونو میبینی ، ما اینجاییم؟!:)))) این چی بود گفتی آخه!!

    جوابی ندارم بدم و فقط می خندم!

    - مث این نقشه ها که می نویسه «شما اینجا هستید»! 

    دیگه من منفجر میشم از خنده!

    خلاصه خواستم بگم که این وبلاگ رو میبینین؟! این دگمه خوشم اومد؟! این نظرات ؟! شما الان اینجا هستید!! 

  • ۱۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۶ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۵

    نوستالژی های یه وبلاگ نویس کوچک !

    نصفه شبی زده بود به سرم !

    داشتم دنبال وبلاگی می گشتم که در عنفوان نوجوانی می نوشتم و مخ مردمو با اراجیفم می خوردم! 

    بماند که هر چی فکر می کردم اصلا و ابدا یادم نمیومد که آدرس وبلاگ چی بود یا لااقل عنوانش چی بود! یه خاطره خیلی دور .... حدود هفت یا هشت سال پیش، فقط همون تو ذهنم بود!

    بلاخره با سرچ های متعدد از توی آرشیو اینترنت، شونزده تا از مطالب وبلاگ رو تونستم پیدا کنم ... و الحق که روحم شاد شد حسابی! اینقدر به خودم خندیدم که حد نداره! فقط منتظر عقوبت قهقهه هام نشستم تا یحتمل یه دمپایی چیزی سمتم پرت شه یا یهو یکی یه نعره ای بزنه!

    این از این!

    بعد از این یادم اومد من حدود شونصد تا وب دیگه هم داشتم که تو هر کودومش یه چیزی می نوشتم! با همه ی دوستام گروه های دو یا چند تایی تشکیل می دادم و وبلاگ می زدیم با چند تا نویسنده و پرت و پلا تحویل ملت می دادیم! جالب فقط کامنت های مردمه که با اصرار می گفتن «وب خوبی داری!». (حالا این قضیه مال هفت سال پیشه ! ولی این جمله ی کذایی هنوز از دهن مردم نیفتاده!) بابا من خودم میدونم چه مزخرفاتی دارم می نویسم ! تو چی میگی آخه این وسط؟! laugh

     

    از معجزات این سلف-وبلاگ-گردی امشب میشه به این نکته اشاره کرد که من متوجه شدم چقدر زندگی هفت سال پیش با الان متفاوته! اون موقع همه ی عشق من این بود که بیام نت و وبمو آپ کنم! از کتاب هایی که خوندم بنویسم و از کشفیات ذهن کنجکاوم پرده برداری کنم! فکر می کردم خفن ترین کار دنیا رو دارم میکنم برای همین وقتی از مدرسه میرسیدم خونه، لباس هامو عوض می کردم یا نه... ناهار می خوردم یا نه ... شیرجه میزدم پشت سیستم و با اون اینترنت زغالی دایال آپ صبر می کردم صفحه بلاگفا با هزار جون کندنی بالا بیاد و من باز هم دست به کیبورد ببرم و حماسه خلق کنم !!!!‌  اما الان چی؟ الان اکثر وقتم رو تو نت برای پیدا کردن لینک این فیلم و اون سریال تلف می کنم یا دیگه خیلی بترکونم میرم کتابای درسیمو دان می کنم. indecision  چقدر ذهنم بسته تر شده و چقدر فکر نمی کنم ... و چقدر کشف نمی کنم و چقدر هیجان ندارم برای هیچ چیز!

    تنها چیزی که از اون موقع بهتر شده سرعت اینترنته ! البته شکر خدا... ولی اون صدای بیییییییغ ببووووووووق بببببببببع معععععع ماااااااااااا  قااااااااار قوقولیقوقوقوووووووو ی وصل شدن به نت چققققدر نوستالژیه! در حد بوندس لیگا! ( البته قبض تلفن هایی که میومد و قایم شدن های من تو اتاق از ترس بابام هم نوستاژیه که فکر نکنم کسی جز خودم درکش کنه!! )

     

    +آخ که چقدر خوشم میاد ازین مثبتا (+) که بلاگرهای حرفه ای آخر هر متنیشون میذارن!!!! cheeky(تازه فکر کن رنگ متنشم عوض کنی دیگه اوج خفنیت!! )

    +توجه شما رو به این شعر جلب می کنم:

     

    نه کسی
    منتظر است،
    نه کسی چشم به راه…

    نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه!

    بین عاشق شدن و مرگ
    مگر فرقی هست؟

    وقتی از عشق نصیبی نبری
    غیر از آه...!
     
     #فریدون_مشیری

  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۶ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۵
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم