نه دیگه نیستم. نه دیگه نمی شم. دیگه نمی شم اون موجودی که قبلا بودم. دیگه اونی نمی شم که همه میشناختن. 

دیگه عادی نمی شم. عادی رفتار نمی کنم. دیگه فیلم بازی نمی کنم. دیگه به هر غریبه ای لبخند نمی زنم. دیگه تموم شد لیمو شیرین بازی در آوردن ها. دیگه تموم شد لبخندهای زورکی. خوش رفتاری با مردمی که نمی شناسمشون تموم شد. دیگه چین بین ابروهام از بین نمی ره. همه ی بچه های بدنیا نیومده ام نابود شدن. همه ی نوه هام. همه ی آرزوهای دور و درازم از بین رفتن. اگه چیزی هم مونده باشه با یادآوری چند تا خاطره دردناک به قعر احساساتم سقوط می کنه. 

لیمویی که تلخ میشه دیگه شیرین نمیشه. دیگه نمی شه خوردش. فقط باید انداختش دور. الآن هم فقط آرزوم اینه که زودتر ازم ناامید بشن و بندازنم دور. تنهایی و تاریکی. تاریکی و تنهایی. 

آخر دنیا که برسه، روزی که باور دارم میاد و خدایی که مظهر روشناییه ما رو به صف میکنه تا به اعمالمون رسیدگی کنه، ازش می پرسم که چرا؟ بهش میگم که هر جا منو دوست داری بفرست. جهنم یا بهشت مهم نیست. اما بهم بگو چرا؟! چرا کسی که منو تا تونست تحقیر کرد پیش تو عزیز بود؟؟؟ چرا کسی که باعث و بانی اشک های نصف شبم بود، کسی که زندگی مو جهنم کرده بود رو داری می بری بهشت؟؟ 

خدایا این جواب رو به من بده ... ازت خواهش میکنم فقط بخاطر اون همه اشکی که ریختم جواب این سوالم رو بهم بده. بعد هرکار دوست داشتی باهام بکن. حتما مستحقشم.