امروز داشتم به چیزی فکر می کردم که مدت ها از ذهنم پاک شده بود . چون من اون رو جزو شرم آور ترین خاطراتم به شمار میارم. یاد آوری این خاطره باعث شد که مقادیر زیادی سرخ و سفید شم و سپس برای پنهان کردن این خجالت و تعجبم مقادیر زیادی دیوانه وار بخندم!!

این خاطره جزو خاطرات شخصی محسوب میشه و ممکنه اصلا جنبه ی جذابیت اون براتون مشخص نشه . ولی من امتحانش می کنم !

سر کلاس احکام ، توی دبستان که بودم ، من خب ... می دونین ؟ جمله بندی هام عالیه! من توی اون کلاس فوق العاده بودم. چون همیشه شاگرد اول بودم و قاعدتا عاشق تمام کلاس هام بودم. بنابراین فکر جلب توجه معلم ها هرگز از ذهنم خارج نمی شد. خب بذارین اینجوری براتون بگم : فکر خودشیرینی برای معلم ها ! 

من نمی دونم ... واقعا نمی دونم که چرا یه دفعه دستم رو بلند کردم و گفتم : خانم من یک شعر در مورد امام زمان بلدم! اصلا کسی ازم نخواسته بود شعر حفظ کنم :| الآن که بهش فکر می کنم می بینم که این کار از حیطه ی خلاقیت هام به دوره! من هیچ شعری حفظ نکرده بودم و به محض اینکه خوشحالی معلم رو حس کردم و اینکه داشت در سکوت کلاس ازم می خواست که بیام روی سکو و شعرمو بخونم احساس دل پیچه ی شدیدی کردم. با ترس و لرز جلوی جمعیت ۳۰ نفری کلاس ایستادم. معلم ترس من رو، روی حساب ترس از صحبت در جمعیت گذاشت و من شروع کردم به خواندن یک شعر بداهه که جز در مغز من وجود خارجی نداشت . اونطور که بیاد دارم شعرش بدکی نبود! راستش در اون لحظه خودم خیلی ازش بدم نیومد و فکر کردم که شانس جان سالم بدر بردن از این مخمصه بالا رفته . 
همین که تصمیم گرفتم بداهه گویی ( چرند گویی‌ ) رو تمومش کنم ، بچه ها دست زدن برام و من خیلی شاد و متعجب آماده شدم که برم و سر جام بشینم ... ولی چشمتون روز بد نبینه .... وای .... معلم بهم گفت : خیلی قشنگ بود دخترم ، میشه . یه بار . دیگه . بخونی ؟!؟!؟

من به هیچ وجه حاضر نبودم اون حس خوب نجات پیدا کردن رو که بهم دست داده بود از بین ببرم . همچنین ، اصلا یک کلمه از دری وری هایی که گفته بودمو یادم نبود ! برای همین با کمال پررویی و خرسندی از اینکه مهلکه تموم شده و بهشت موعود در راهه ، با کمی شیطنت گفتم : ... نه !معلم که بدون شک فهمیده بود من شعر رو بداهه گفتم ولی لبخند زد و گفت ایرادی نداره و میتونم بشینم.


 نمی دونم اصل قضیه براتون مشخص شد یا نه ! در حقیقت اگه الآن من واقعا شعر یا متنی رو آماده کرده باشم، سَرَم بره ، دستم بالا نمی ره !
اون مقادیر تعجب که همون اول راجع بهش حرف زدم رو بیاد دارین ؟ مهم ترین قسمت قضیه اینه که من نمی تونم حال اون موقع خودمو درک کنم ! حس می کنم یک نفر کاملا با روحیات متضاد با من توی اون لحظه کنترل بدنم رو به عهده گرفته بود. برای همینه که متعجب بودم و هستم . 

هنوزم بعد از بازخوانی این خاطره از خودم می پرسم : چرا !؟!؟!