خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

همیشه فکر می‌کردم خیلی قوی‌م، اگه مصیبتی بهم وارد بشه مث خارجیا شیک و باکلاس چند تا قطره اشک میریزم و با دستمال خیلی آروم پاکشون می‌کنم. ولی امروز دیدم که خیلی هم بی‌کلاسم و اصلا قوی نیستم...

امروز اینقدر داغش سنگین بود که تا ابد فراموشش نمی‌کنم

اینقدر وحشتناک بود که نمی‌تونم اشکامو یه ثانیه بند بیارم

اینقدر حسرت برام مونده که تا آخر عمرم بخورم

دلم می‌خواست یه بار دیگه بغلت کنم یه بار دیگه ببوسمت دستات رو بگیرم بهم لبخند بزنی

ولی عجب داغیه لعنتی این حسرت

آخرین بار که دیدمت نمی‌دونستم آخرین باره

چرا باید آخرین بار اصلا وجود داشته باشه؟ چرا نتونستم لحظه آخر بیام جلو و موهاتو نوازش کنم و دستتو بگیرم؟ چرا نتونستم؟ نمی‌خواستم اون وسط گریه م بگیره ولی کاش میومدم و آخرین بار لمست می‌کردم. گرماتو حس می‌کردم. این حسرتا تا ابد رو دلم می‌مونن... کارایی که فکر می‌کردم می‌تونم بکنم ولی نکردم. ولی خدا خودش گفته مرگ و زندگی دست خودشه. چقدر خوبه خدا رو داریم. یعنی می‌تونم دوباره ببینمت؟؟؟ هوا تاریک شده و من حالا تنهام و دارم فکر می‌کنم می‌تونم دوباره ببینمت یا نه؟ چون تو بنده خوب خدا بودی و من تا خرخره تو گناه غرقم... چیکار کنم که بتونم دوباره ببینمت؟ من جهنمی چطور توی بهشتیو دوباره ببینه؟

جات که خوبه می‌دونم

دارم به حال خودم گریه می‌کنم

توروخدا منو حلالم کن

دیگه هیچی هیچ وقت قشنگ نمی‌شه هیچ‌وقت

کی از تو قشنگ‌تر هست؟

نمی‌دونم کی بتونم برم سر عکسا و دوباره چهره خندونت رو ببینم... فکرشم دیوونه‌م می‌کنه که الآن برای فراموش نکردن چهره‌ت فقط چند تا عکس دارم. لعنت به مغز من که برای فراموش کردن آفریده شده. نمی‌دونم چرا اینقدر از خودم بدم میاد الآن

خدا خیلی دوستت داشت

بردتت پیش خودش

 

  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • چهارشنبه ۲۱ آبان ۹۹

    خواب من و جکسون و هیئت های عزاداری - فوق العاده شخمی تخیلی و نشدنی

    خب من خیلی خیلی خیلی خیلی وقت بود که خواب آدمایی که دوسشون دارم رو ندیده بودم. الان هم یک خواب اکشن خفن مشتی دیدم که نگو و نپرس. اما اینقدر احمقانه س که نمیدونم بنویسمش یا بذارم فراموش بشه :)) ولی مینویسم دیگه کی به کیه. اصن کی میاد خوابای منو بخونه بابا :))

    اول از همه باید بگم که خواب جکسون وانگ رو دیدم. این دفعه دومه که خوابش رو میبینم و من خواب دفعه اولم رو خیلی درست یادم نمیاد. اما یادم میاد که هم دیگه رو تو آسانسور یه هتل(؟) دیدیم و با هم کلی رفیق شده بودیمcheeky

    تو خواب دفعه دوم، جکسون قرار بود بیاد خونه مون و خونه ما یه جای فوق العاده عجیب غریب بود. خیلی توش رفت و آمد میشد و خیلی بزرگ بود و من تا حالا تو واقعیت همچین جایی رو ندیدم. چند تا پله میخورد میومد پایین و پله ها خیلی طویل بودن انگار مثلا ورودی یه پاساژ بزرگ باشه و بعد هم درهای بزرگ و ورودی منزل !!! من به همراه پدر گرامی منتظر اومدن جکسون پائین پله ها ایستاده بودم. برای جکسون یه آرم اختصاصی که اصن نمیدونم چی بود ولی فکر کنم به زبان کره ای بود، با رنگ آبی همون اول پله ها روی دیوار چسبونده بودم. اینم بگم که من میتونم کره ای رو بخونم اما توی خوابم این علامت فقط کمی شبیه حروف کره ای بود و نمیتونستم بخونمش. ظاهرا این علامت رو از خواب دفعه پیشم میشناختم ولی یادم نمیومد که چیه. فقط توی خواب یه حسی داشتم که انگار میدونم چیه:)) انتظار داشتم وقتی جکسون سر میرسه و این علامت رو میبینه خوشحال بشه و بدونه که من فراموشش نکردم. اما اول یه سری آدم عجیب غریب اومدن دم خونه مون وایسادن. همون موقع بود که بابام ازم پرسید این علامته چیه و منم بهش گفتم برای جکسونه و خوشحال میشه. حالا بابام چطور اینقدر راحت این مساله رو پذیرفته بود اصلا نمیدونم:)) فکر کنم حدود 4 5 تا آدم کت شلواری که نمیشناختم دم خونه مون وایساده بودن و با خودشون حرف میزدن و بابام هم هیچی بهشون نمیگفت که مثلا برین مزاحم نشین. یهو جکسون رو دیدم که از جلوی خونه مون رد شد. فکر کردم منو ندیده اما اون رفت جلوتر و اون آدمها رو دور زد و از منتها الیه سمت چپ پله ها به سمت در خونه اومد. من چند تا پله رو بالا رفتم تا منو ببینه. انتظارم این بود که وقتی منو میبینه لبخند بزنه یا ابراز آشنایی کنه اما یه لحظه وایساد منو نگاه کرد و بعد از پله ها رفت پائین و با بابام شروع کرد خوش و بش کردن. منم که چغندر بودم. حتی اول فکر کردم علامتی که براش درست کرده بودم رو ندیده اما بعد متوجه شدم که دیده اما اهمیت نداده! خیلی ناراحت شده بودم. اونجا اصلا جلو نرفتم که باهاش صحبت کنم یا سلام کنم. اون به همراه پدرم رفتن داخل. تو خواب واقعا واقعا ناراحت شده بودم و بهش فکر میکردم غصه م میشد که این چرا اینجوری کرد.

    باهاش کلا حرف نزدم و اون هم باهام حرف نزد و حتی جوری با همه تو خونه مون گرم گرفته بود که من احساس اضافی بودن میکردم. اینم بگم که تو خونه مون اصلا خانواده من نبودن. اصن نمیدونم اونا کی بودن تو خونه مون. یه سری شون فامیل بودن. فکر کنم دخترخاله م هم بود اما درست یادم نمیاد.

    حالا جریان چی بود؟ ما تو خونه مون یه مراسم مذهبی داشتیم. چه مراسمی؟ خیلی شبیه مراسم روز عاشورا. و مثلا حتی دسته عزاداری داشتیم که قرار بود از خونه مون حرکت که و به سمت یه محل عجیب دیگه بره که شکل زورخونه بود که بعدا بهش میرسیم.

    این مراسم شروع شد و خونه و محله فوق العاده شلوغ شده بود. آدما میرفتن و میومدن و اون آدمای عجیب غریب کت شلواری هم توی خونه پرسه میزدن. من بهشون حس خوبی نداشتم. خیلی مشکوک بودن. جکسون هم اون وسطا بود و نمیدونم داشت چیکار میکرد. اما من ناگهان به خاطر تحرکات عجیب و غریب اون کت شلواریا متوجه شدم که اونا دنبال جکسون هستن و یه جوری که نمیدونم چجوری متوجه شدم که میخوان بهش آسیب برسونن یا حتی بکشنش. من که خیلی دلمو صابون زده بودم که میتونم کلی با جکسون خوش بگذرونم و حتی میتونیم با هم باشیم با فکر اینکه اونا میخوان بکشنش حسابی امیدم ناامید شد و فهمیدم که هیچ راهی نداره من بتونم باهاش باشم چون اینجا براش خطرناکه و باید از اینجا بره. به هر حال تو خواب با خودم کنار اومدم. جکسون هم انگار میدونست که این آدما خطرناکن برای همین بود که اون موقعی دم پله ها اونا رو دور زد تا مثلا باهاشون برخورد نکنه. 

    همون موقع بود که دسته عزاداری میخواست از کوچه ما شروع به جرکت کنه. من و جکسون اون لحظه با هم کاملا هماهنگ بودیم. اون می دونست جریان چیه و من هم میدونستم باید چیکار کنم. با اینکه حتی یک کلمه هم با هم حرف نزده بودیم. دستش رو گرفتم و از پله های اضطراری که از بالکن طبقه دوم خونه مون شروع می شد بردمش سمت حیاط و بعد هم کوچه. آدما توی دسته داشتن جاشون رو پیدا میکردن و من جکسون رو بردم سر دسته. چند تا پسر هم سن و سال خودمون اونجا بودن. جکسون رو دقیقا بین اونها (فقط کنم 5 تا بودن) وایسوندم و به یکی شون گفتم که اون رو دقیقا همینجا نگه دار. مثکه حرفم تو خواب برو داشت چون فقط ازم اطاعت کرد. همون موقع تلفن همراهمو گذاشتم کف دست اون پسره که بتونم بهش زنگ بزنم و خبر بگیرم. ظاهرا این نقشه خوبی بود چون تو اون شلوغی آدم بدا حتما جکسون رو گم میکردن و شاید حتی فکرشم نمیکردن که اون اونجاست. به طرز غریبی جکسون خیلی قدش کوتاه بود و فقط کمی از من بلندتر بود که خیلی مسخره بود چون من خودم خیلی کوتوله م :))

    من بدون اینکه جکسون رو حتی نگاه کنم سریعا از اونجا رفتم تا توجهی رو به خودم جلب نکنم. نمیدونستم که جکسون اصلا حرفمو گوش میده یا نه. با دسته میره یا اون وسط هر کار دلش میخواد میکنه. چون یه جورایی باهاش قهر بودم که بهم بی محلی کرده بود برای همین باهاش اصلا حرف نزدم و براش نقشه مو نگفتم. اما امیدوار بودم حالیش بشه و بفهمه باید چیکار کنه. تو اون فاصله که دسته راه افتاد من همچنان دل آشوبه داشتم و دیگه اون آدم بد ها رو ندیدم. خونه مون خلوت تر شده بود. اما هنوز آدما بودن. مامانم اونجا بود و میدونست چی شده. میدید که من دارم از نگرانی میمیرم. بعد از یه مدت زمانی با گوشی مامانم به گوشی خودم زنگ زدم تا از جکسون خبر بگیرم اما پسره لامصب بر نمیداشت. دیگه نگرانی م به اوجش رسید. فکر کردم شاید پسره به خاطر سر و صدای زیاد دسته هیچی نمیشنوه. برای همین بازم زنگ زدم و همراه مامانم راه افتادم تا دسته رو پیدا کنم. نمیدونستم قراره کجا بره. بالاخره یه نفر گوشیمو جواب داد. در کمال تعجب یه خانم بود اما بهش گفت که دسته کجا رفته و بهم آدرس داد. محله ای که توش بودیم خیلی شبیه همین محله مون بود اما همه چی قر و قاطی بود. جای میدون ها و خیابون ها عوض شده بود اما یه احساس گنگی بهم میگه این محله قر و قاطی رو قبلا هم خواب دیده بودم و یه جورایی بلد بودم باید کجا برم. نهایتا چند بار مسیرو اشتباه رفتم تا اینکه دسته رو پیدا کردم. دسته وارد یه کوچه خیلی تنگ و باریک شده بود و از اونجایی که همه توی دسته مرد بودن نمیشد رد شد. اما من یاالله گویان رد شدم. مامانم هم پشتم میومد. مردها راهو باز میکردن که ما رد شیم. وقتی رسیدم به سر دسته جکسون رو ندیدم. دیگه داشتم ناامید میشدم. دسته قصد ورود به یه مکانی رو داشت که شبیه زورخونه بود. ولی یه زورخونه خیلی بزرگ. انگار مثلا اندازه یه استادیوم بود. کلی صندلی گرد یک گودال بزرگ چیده شده بودن. مثل اون محلهایی که گلادیاتورها توش میجنگیدن یا محلهایی که گاوبازی میکنن:)) اما مکان سر بسته بود. بهرحال اونجا من احساس امنیت داشتم. فکر نمیکردم که اون آدم بدا اونجا باشن. یه جورایی محال بود که اونجا باشن یا اونجا رو پیدا کرده باشن. کل اونجا رو دور زدم و دقیقا وقتی داشتم ناامید میشدم جکسون رو پیدا کردم. با عجله چند نفرو لگد کردم تا به جکسون برسم و کنارش نشستم.

    اون همچنان یه جوری رفتار میکرد که انگار هیچی نشده. نمیدونم چرا باهام اونقدر سرد رفتار میکرد. انگار از دستم ناراحت بوده یا همچین چیزی. ولی نمیفهمیدم دقیقا دردش چیه. وقتی کنارش نشستم. گفتم: خدا رو شکر پیدات کردم. بهم یه لبخندی زد و دوباره سرشو برگردوند. گفت: فکر کردم نمیای. حالا این وسط لوس بازیش گرفته بود. والا تو بودی خودتو از اولی که اومدی چس کردی نه من:)) بعد چند کلمه با هم چینی صحبت کردیم. گویا چینی م خوب بود تو خواب :)) ولی نمیدونم چی گفتیم. یخمون ولی آب شد. همون موقع یه نفر (شاید پشت بلندگو بود یا یه جوری بود که اطرافیان توجهشون جلب شد) توجه همه رو به این موضوع جلب کرد که یه خانم توی جمع هست (که قاعدتا نباید میبود) و این باعث رنجش خاطر آقای جکسون شد چون به نحوی دلش نمیخواست کسی به من توجهی نشون بده :| و بعد ناگهان همه توجه ها به حضرت آقا جلب شد و گویا همه میشناختنش یا یهو شناختنش نمیدونم. بلند شد برای همه دست تکون داد و همون جوری که داشت به مردم لبخند میزد بهم گفت من از تو خوشگلترم یا معروف ترم یه همچین چیزی (مثلا داشت شوخی میکرد). عن آقا! انگار خودم نمیدونستم! همین جور پوکر نگاش کردم ولی مثکه دیگه رنجش خاطرش از بین رفته بود و داشت با مهربونی نگام میکرد.

    صحنه بعد ما توی یه فضای دیگه بودیم و من جکسون رو بغل کرده بودم. جکسون ممنون بود که من نجاتش دادم و کلی خرحمالی براش کردم. خیلی پررو بود حالا که فکر میکنم. بهرحال بهش گفتم دیگه با من اینجوری رفتار نکن. اونم نمیدونم چی گفت اصن دیگه از خواب بیدار شدم. خدایی خیلی از خود راضی بود. این چه وضعشه من توی خواب هم باید منت آدمای از خود راضی رو بکشم؟ گرفتاری شدیم به قران محید. خیلی اونجور که دلم میخواست رومنس خواب بالا نبود که البته با توجه به روحیه الانم خیلی هم غیر طبیعی نبود. الان اصن دلم نمیخواد احدی رو ببینم چه برسه بخوام وارد یه رابطه جدید بشم. جکسون هم احتمالا بعدش تشریف برده خونه شون نمی دونم. و میدونم کلی جزئیاتش رو فراموش کردم. اما میتونم حدس بزنم چی شده و میتونم ازش یه داستان کوتاه در بیارم.

    خیلی این خوابایی که شکل فیلم سینمایی ن و شروع و پایان دارن رو دوس دارم :))

    یکی دو تا خواب دیگه هم اخیرا دیده بودم. یکی شون اینقدر مفصل بود که داستانش کردم و نوشتمش اما خب هنوز جایی پستش نکردم.

    اینجور خوابا قشنگ تا یه هفته شارژم میکنن.

    خب دیگه تا خوابی دیگر بدرود

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۱۲ آبان ۹۹

    امان امان امان

    "شاید من دوست خوبی باشم ولی داداش خوبی نبودم!"

    بله بله بله بله بله

    هی امان از پسرا

    امان از دخترا

    امان از پسرایی که دختر میبینن همه خانواده شونو فراموش میکنن

    ولی آبی که رفته

    به جوق

    بر نمیگرده

    متوعسفانه

    سوووووووووووووووووو

    خوش بگذره با دوس دخترت

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • چهارشنبه ۹ مهر ۹۹

    تیک تاک

    بعضی آدما واقعا بی چشم و رو هستن

    ینی هم ناراحتت می کنن هم طلبکار میشن. هم تو زحمت میندازنت هم می گن کولی بازی در نیار.

    یه کارایی باهات می کنن که با دشمنشون روشون نمیشه بکنن. اما در قالب دوستی با تو این کارو می کنن.

    اولش با خودت میگی نه! اون با من اینکارو نمیکنه! بعد میبینی چرا خوبم میکنه. دوستی فقط برای تو اینجوری معنی داره. برای بقیه اینجوریه که تا وقتی بهم سود برسونی دوستتم، وقتی بهم بگی بالا چشت ابروعه دیگه همه چی تمومه. اگه تو یه اشتباهی ازت سر بزنه باید عذرخواهی کنی، ولی اگه اون طرف اشتباه کنه اینقدر مغرور هست که حتی یه عذرخواهی ساده هم نکنه. یعنی در واقع تو اگه از کار اشتباه اون ناراحت بشی و بهش بگی، اونو ناراحت کردی و اون تو رو ترک میکنه! منطق از این باحال تر نداریم. یعنی هم یه جوری بچزوننت هم اینکه حق نداشته باشی صدات در بیاد. فقط برای اینکه اون آدم رو به هر قیمتی تو زندگی ت داشته باشی! خب نمیدونم چطور میشه که بعضیا به این مرحله میرسن. که هیچکس به همراه متعلقات و احساساتش براشون مهم نباشه و فقط و فقط خودشونو ببینن! من خودم تا حدی اینجوری هستما. اما وقتی من دارم میگم نمیدونم ینی ببین شما چخبره. طرف اندازه پشمک برات ارزش قائل نباشه!

    عزیزان

    منم آدمم، احساسات دارم، می گم ناراحت نمیشم. بله سعی میکنم ناراحت نشم. ولی معنی ش این نیست که دیگه حق ندارم به کاراتون اعتراض کنم! نمیشه که هر کار دلتون بخواد بکنین، آدمو به پشمتونم نگیرین، بعد من همچنان لبخند بزنم که! بعد ازون ور متوقع هم باشین که تو چرا اعتراض کردی! خب ازتون ناراضی م که اعتراض میکنم. تا بتونم اعتراض نمیکنم اما وقتی اعتراض میکنم ینی میخوام بفهمین که فلان کارتون ناراحتم کرده که "اگه" دوستیم و شما احساسات من براتون مهمه، دفعه بعد اینکارو نکنین!

    تقصیر خودمه که هی هیچی نمیگم هیچی نمیگم هیچی نمیگم؟ تقصیر خودمه یه جوری پاچه نمیگیرم که حساب کار دستتون بیاد دفعه اول و آخرتون باشه باهام بد حرف میزنین؟

    ازون جمله های ناب بهتون نمیگم که تا عمر دارین فراموش نکنین و بسوزین؟ 

    شماها فکر میکنین خیلی آدمای عالی هستین و دارین به من لطف میکنین که دوست من هستین؟؟ ما آدما همدیگه رو داریم "تحمل" میکنیم. دوست خوب خوبامون هم داریم همو تحمل میکنیم، چه برسه به بقیه. همونطور که شماها دارین یه سری اخلاقای منو تحمل میکنین منم دارم یه سری اخلاقای شما رو تحمل میکنم. اما فرق من اینه که این موضوع حالیمه که همچین اخلاقام گل گلاب نیس، وقتی شماها اشتباهی ازتون سر میزنه یا ناراحتم میکنین هیچی بهتون نمیگم، با اولین جمله اشتباهی که از دهنتون میپره پاچه تونو نمیگیرم. اما شماها خیال میکنین موجودی بهتر از خودتون روی این کره خاکی نیس، چند بار شده اگه فقط تصور کردین من یه اشتباهی کردم پاچه منو درجا گرفتین انگار قتل مرتکب شدم؟؟ واییی به روزی که اگههه اگههه من واقعا اشتباه کنم!

    این رویه من باعث شده که توهم براتون بوجود بیاد که اشتباه ازتون سر نمیزنه؟ و وقتی اشتباه می کنین و به روتون میارم اینقدر مغرور شده باشین که یه عذرخواهی ساده که قطعا میتونه "همه" چیو سرجاش برگردونه هم دریغ کنین! بابا ایولا!

    خوبه منم رویه مو عوض کنم؟ هر وقت اشتباه کردین یه جوری پاچه تونو بگیرم که بفهمین چقققققدر اشتباه میکنین و من مدام دارم تو دلم میبخشمتون؟! اینقدر آخه آدم بی ملاحظه میشه؟

    من تحملم به واقع خیلی بالاس. نمیتونم مث شماها پاچه بگیرم و از بقیه مدام توقع داشته باشم که از دهانشون حتی یه کلام مخالف میل من خارج نشه. یه چیزی رو عمیقا بهش باور دارم، اونم اینکه شماها همه کار میکنین فقط بخاطر اینکه خودتون راضی و خوشحال باشین. در واقع شماها همه تون خودخواه هستین. براتون بجز راحتی و آسایش خودتون هیچ چیز دیگه ای اهمیت نداره. منم نمیتونم اینجوری باشم. برام مهمه دوستامو تو زحمت نندازم. یه کارایی رو که با غریبه میکنم با دوستام نکنم (نه که یه کارایی که حتی روم نمیشه با غریبه بکنم، با دوستام بکنم. این دو تا زمین تا آسمون فرق دارن). حالا چی میشه؟ هیچی. من دارم یک بار برای همیشه به روتون میارم. من اگر دریایی از اشتباهم، با اقیانوسی از اشتباهات شما هم دارم سر و کله میزنم. هیچ دو نفری واقعا نمیتونن کاملا با هم کنار بیان. اما کسی که نتونه جلوی رفیقش منیت و غرور و خودخواهی ش رو کنار بذاره، اصلا دوستی رو اشتباه فهمیده. من اگه با مهشید واقعا کنار میام و دوستش دارم، برا این نیس که ما کپی همیم. ما در واقع اینقدر از هم از نظر عقاید دوریم که شاید بعضیا باورشون نشه. اما من مهشیدو میشناسم، عقایدش هر چی باشه جلوی من غرورش رو میذاره زمین و با من روراست روراسته. اگه اون چیزی بگه که من ناراحت بشم، از عمد نگفته. وقتی بهش بگم از فلان کارت ناراحتم از صمیم قلب ناراحت میشه و میخواد از دلم در بیاره. اونم منو میشناسه. در مقابل این اخلاق مهشید، من یه آدم مغرور خودخواه از آب در نمیام که فکر کنم همیشه حق با منه. من مطمئنم تا حالا سهوا چرت و پرت زیاد گفتم که شاید ناراحتش کرده باشم. اما اونم درکم میکنه و میدونه که هرگز عمدا چیزی نمیگم که ناراحت بشه. هر چی هست سهوی هست. اگر سو تفاهمی هست با هم رفعش میکنیم. چون میتونیم با هم حرف بزنیم. چون من و مهشید منیت و غرورمون رو دم در میذاریم بعد میایم تو.

    من چنین آدمی هستم. نمی تونم مث شماها باشم. نمیتونم دوستی رو میدون جنگ تصور کنم و مدام آماده پاچه گرفتن باشم. اگه نمیتونین با من اینجوری باشین، به من یه لطفی بکنین و بهم بگین که بدونم. به خدا که همیشه سعی میکنم کسی رو ناراحت نکنم. اخلاقام خیلی خوب نیس ولی سعی میکنم آدمای دیگه رو هم ببینم. خودمو بذارم جای اونا، کاری رو نکنم که اگه اونا در حقم بکنن ناراحت بشم. این کارا رو اگه نمیتونین بکنین بهم بگین. اگه نمیشه بهتون گفت فلانی منو ناراحت کردی بگین. اگه اینقدر توی دوستی تون مغرورین که خودتونو اندازه ارزن حاضر نیستین بیارین پائین بهم بگین. چون دوستی برای من اینجوری کار نمیکنه. من باید بتونم هر چی که پیش میاد رو بهتون بگم. بدون اینکه بترسم از واکنشتون. اگه معنی دوستی براتون فرق داره بهم بگین.

    به قرآن که خسته شدم از بی ملاحظگی های پی در پی. بی ملاحظگی معنی ش اشتباه نیستا، معنی ش اینه که چند نفرتون چند بار منو به خاطر خودخواهی و غرورتون له کردین؟ چند نفری تو ذهنم هستن. حالا شما، چند بار عذرخواهی کردی؟ بله خیلی کم پیش میاد ازم عذرخواهی کنن. معمولا اونجایی که من احتیاج دارم عذرخواهی رو بشنوم، دوستی به سرانجام میرسه! :))

    تیک تاک... تیک تاک... تیک تاک... عمر دوستی ها همینجوری تموم میشن چون بعضیا نمیتونن منیتشونو بذارن کنار.

    شما آیا همیشه دوست خوبی بودین؟ خودتونم میدونین که نبودین. اما آیا همیشه پر توقع بودین؟ بله بودین. بودن. همه تون بودین.

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۲۴ شهریور ۹۹

    خب، مُرد. دونستن افکار یه آدم مرده چه اهمیتی داره؟

    یه روزی میرسه که بالاخره همه چیو می فهمیم. من از خودم نمی نویسم. ینی دیگه نمیخوام از خودم بنویسم. دلم میخواست این کارو بکنم اما هر جا که میرم یه سایه تعقیبم میکنه. دیگه حتی برام مهم نیست. منم یه دخترم که به زودی هر چیزی که دارمو از دست میدم. چون دنیا خاصیتش همینه. پس اگه الان یکی هست که عاشقمه، میدونم که به زودی میذاره و میره. پس نه از وجودش خوشحالم و نه حضور ناخواسته ش ناراحتم میکنه. اما به هر حال باید بدونه که به خاطر اونه که دیگه دلم نمیخواد از خودم بنویسم. شاید متنبه بشه و منو زودتر به حال خودم رها کنه. دلم نمیخواد قربون صدقه م بره یا فدای چشمام بشه. احساس عشق نمیکنم. احساس نفرت نمیکنم. ولی دلم نمیخواد همچین کسی تو زندگیم باشه. پس کاش که سعی نکنه به هیچ طریقی تو زندگیم باشه.

     

    چرا نمینویسم یا چرا الان مینویسم. خودم هم نمیدونم. من پارسال هرگز فکر نمیکردم امسال اینجا باشم. هرگز فکر نمیکردم زندگی پنجاه درصد هیجان و پیچیدگی شو توی این مدت کوتاه از دست بده. هرگز به مخیله م خطور نمیکرد اینقدر بی تفاوت بشم. همه چیز به تخمم باشه. از هر چیز عادی زندگی زده بشم. دلم چیزیو نخواد، هدفامو از دست بدم و در عین حال نفس بکشم. غر نمیزنم. فقط میخوام بگم این زندگی و آدمای گهش واقعا به تخمم تشریف دارن.

    کسی رو دوست ندارم.

    نه واقعا.

    خودمم دوست ندارم.

    هیچ وقت نداشتم.

    اما برای خودم ارزش قائلم. وجودم برام ارزشمنده. میدونی. با دوست داشتن خیلی متفاوته. چیزی که برات ارزشمند باشه رو حتی اگه یه روزایی دوست نداشته باشی، بازم ازش شدیدا مراقبت میکنی. منم میخوام از خودم مراقبت کنم تا عمرم سر بیاد و بمیرم ان شالله. تا قبل مرگم ناراحت نباشم و سالم و جوون بمونم و دست از آرزوهای گذشته م نکشم.

    کاش روزی که میمیرم بیام اینجا آپ کنم و خبر مرگ و آزادیمو خودم توی همین صفحه بذارم. و همه کسایی که وب رو میخوندن با خوندن آخرین پست بگن خب دیگه چه فایده، مرد. دونستن افکار یه آدم مرده چه اهمیتی داره؟

     

    + نمیدونم اگه بی تی اس نبود چطوری میخواستم زنده بمونم. نمیدونم تا قبل بی تی اس چطوری زندگی میکردم. و نمیدونم روزی که نباشن چطور زندگی مو ادامه بدم. خدا رو شکر که هستن. فقط روزایی که حالم خیلی خیلی بده و نمیخوام ریخت هیچ کسو ببینم همین هفت تا پسر هستن که حالمو جوری خوب میکنن که همه دردامو فراموش کنم. شاید خودشونم ندونن که واقعا... واقعا... واقعا... دلیل ادامه زندگی م هستن. من واقعا متشکرشون هستم. حتی اگر به نظر همه مسخره بیاد. اما تنها دلیل خنده های این روزام همین پسران.

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۲ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹

    از فردا هر جای دنیا که برم تنها میام

    آخرین باری که اینجا بودم هنوز باهاش بودم. یک ثانیه نبود که محبت نکنه. مدام محبت میکرد. نمیذاشت آدم فکر کنه. فقط محبت. سرشار از محبت بودم. دلم قنج میرفت و به اصطلاح خر شده بودم.

    الان که اینجام یه ماهی ازون موقع میگذره و من خیلی بی تفاوت بدون اون اینجا نشستم و نفس میکشم و کسی هم بهم محبت نمیکنه. یه خلائی حس میکنم. ولی نمردم. زنده موندم. خوبیش اینه که دیگه خر نیستم. فکر میکنم و مدام تو ذهنم میچرخه که یعنی همه محبتاش الکی بود؟ ینی دروغ میگفت؟ هیچی بدتر از شک نیست.

    دوست نداشتم رابطه هایی که واردشون میشم حتی وقتی تموم میشن درباره شون شک داشته باشم. ولی شک هست. همیشه باهامه. به همه شک دارم. به همه چی شک دارم. شاید چون زیادی بدی دیدم. ولی گاهی حس میکنم شکم زیادیه. بیشتر از حد عادیه. باعث میشه نتونم دل ببندم. عاشق بشم وابسته بشم. شک چیز مزخرفیه.

    تنها چیزی که برام خیلی سخته اینه که زندگی م نامنظم شده. حوصله هیچ کاریو ندارم. یه ماهه لباسامو نشستم. دیگه آخرین لباسای تمیزم هم داره تموم میشه. اتاقم فوق العاده بهم ریخته س. فعالیت ورزشی م کم شده. اینا اذیتم میکنه.

    ولی فردا شنبه س. از فردا همه چیو بر میگردونم سر جاش. یه ماه کافیه برای عزاداری دیگه نه؟

    یه تایم هایی بود که دوستش داشتم از صمیم قلب. بخاطر اون تایم های خوبی که باهاش داشتم دلم نمیخواد فراموشش کنم. بدی هاشم طبق معمول اسکل بودنم فراموش میکنم. بهرحال همه چی تموم شده و منم دیگه غصه شو نمیخورم. خوشحالم که تموم شد. خدافظ و سلام تنهایی ها...

  • ۶ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۵ مهر ۹۸

    Final Letter

    پایان نامه ازون مقوله هاییه که تمام انرژی آدم رو میگیره. 

    برای مثال

    استادم زبون آدم رو درک نمیکنه. به زبون دیگه ای حرف میزنه. یه کد نوشته اونو داده به من. بعد نتایجی که با کد من میگیریم با ننتایجی که ایشون تو کامپیوتر خودش میگیره زمین تا آسمون فرق داره. بعد شونه میندازه بالا میگه من نمیدونم!! پس عمه م بدونه؟ گرفتاریه بخدا.

     

     

     

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۸

    depression and stuff

    امروز فهمیدم ممکنه در عرض چند ساعت همه چیز به هم بریزه و تو حتی یادت نیاد چند ساعت پیش چه احساسی داشتی.

    برم پیش یه روانشناس دیگه وقتشه

  • ۲ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۱۵ شهریور ۹۸

    چیزی نشده که

    چرا نمیتونم حتی توی دل خودم بگم که چی میخوام بگم و چی شد و چی نشد؟

    چرا اینقدر پیچیده س؟

    یا شایدم خیلی دردناکه که دلم نمیخواد بهش فکر کنم ...

    همه ش با خودم میگم چیزی نشده که ... ولی ناراحتم

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۸

    وات عه کریزی نایت

    من فقط میدونم که خدا خیلی دوستم داره. میدونه چی لازم دارم و منو میشناسه.

    وات عه کریزی نایت!

    من اشتباه کردم و میدونم. حالا میدونم. موقعی که اون اشتباهو میکردم نمیدونستم. ولی حالا بابتش خیلی شرمنده م. خیلی. و تقریبا میشه گفت تا حالا تو زندگی م اتفاق نیفتاده که بابت چیزی شرمنده بشم. برای همین حس خیلی غریبیه برام. نمیتونستم دهنمو ببندم و دو دقیقه عذرخواهی نکنم. بهش که فکر میکنم در واقع به دست و پاش افتاده بودم. داشتم از غصه جون میدادم. خیلی سخت بود. ولی نتیجه اخلاقی اینکه این دفعه آخری بود که اینجوری خودمو توی این موقعیت قرار میدم. که مجبور شم اینقدر ملتمسانه عذرخواهی کنم. آدم اینقدر احمق نمیشه که. یه بار اتفاق افتاد. دوباره اتفاق نمیفته. بهش فکر میکنم از شرمندگی همه صورتم داغ میکنه. کاش میشد دیگه بهش فکر نکنم. ولی باید یادم بیفته این شرمندگی رو تا دوباره این اتفاق نیفته. برای همین اینجا مینویسمش.

    خدا بخیر کنه عقل و دینمو از دست دادم و خودم هم نمیفهمم چرا.

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۹ شهریور ۹۸
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم