فکرشو نمی کردی منو اینجا ببینی پسر خاله، نه؟

با شیطنت گفتم: فکرشم نمی کردی منو اینجا ببینی پسرخاله . نه؟

زبانش بند آمده بود. مدتی مرا بهت زده نگاه کرد.

آرام گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟

دوستانش که متوجه تنش بین ما شده بودند جلو آمدند. یکیشان دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت:چیزی شده احسان؟

من در جواب احسان گفتم: می خوام سفارش بدم! چشمکی زدم و رفتم روی اولین میز دو نفره کافی شاپ نشستم.

بعد از مدتی با تردید، منو بدست به من نزدیک شد. با صدای گرفته و لرزان منو را داد به دستم و گفت: پاشو ازین جا برو!

خندیدم و گفتم: هنوز سفارش ندادم. 

با نفرت گفت: فکر نمی کردم چادریا هم بله...!

چادریا هم چی؟ پسرخاله ام بود درست. اما مرا نمی شناخت. دست گذاشته بود روی نقطه ضعف من. چادریا هم بله؟! خون جلوی چشمانم را گرفت.

گفتم: چیه؟ چادریا نمیان به پسرخاله شون سر بزنن؟! 

عصبی شده بود. جواب داد: لعنت به تو! من و تو از دو تا غریبه هم غریبه تریم! اینقدر اصرار نکن که منو میشناسی!

اخمی تصنعی کردم، با لبهایی آویزان گفتم: ولی من میشناسمت، خونتون هم اومدم. همه ی سوراخ سمبه های اتاقت رو هم بلدم! تازه یه چیز دیگه هم هست.... بذار فکر کنم....!

ادای فکر کردن در آوردم و بعد انگار که کشف قرن را کرده باشم با هیجان کاذب گفتم: آهان! چیزه! تو پسر خالمی! بعد هم اخم کردم و گفتم: دو تا فرانسه.

با تعجب گفت: تو که یه نفری! گفتم: می دونم. تو هم یه نفر دیگه ای. با هم میشیم دو نفر. و بعد خودم را مشغول به موبایلم کردم. کارد می زدی خونش در نمی آمد! با حرص نفسش را بیرون داد و رفت که سفارشم را بیاورد. فقط امیدوارم بودم که تویش مرگ موشی چیزی نریزد! وگرنه همه نقشه هایم خراب میشد و سر از بیمارستان در می آوردم!frown

 

.

.

.

یه قسمتیه از ایده جدیدم برای داستانی واقعی ...! البته خیلی کار داره هنوز و باید روی چیزای دیگه اول فکر کنم. چیزای دیگه تو نوبتن.

فردا هم یه امتحان عجیب مزخرفی دارم که هیچی هم نخوندم. ایشالا که نمیفتم. اعصاب افتادنش رو ندارم. چون یه بار دیگه هم افتاده بودمشlaugh

بهرحال دارم یه شیوه جدید رو امتحان میکنم. اونم اینکه شب امتحان بجای درس خوندن به خودم تلقین کنم که پاس میشم! ببینم نتیجه ش چی میشه ...! فردا شب حتما نتیجه رو اعلام میکنم!indecision

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۹۵

    خودم عزیزم، عصبانی باش!

    این قصه ش چیه؟؟

    این ناامیدی رو میگم ... از کجا در اومد دقیقا؟! داشت همه چیز خوب پیش می رفت که!!

    داشتم برای خودم یه نقاش ماهر می شدم... یه نویسنده خفن، خواننده نسل جوان ! داشتم برای خودم طراح لباس می شدم! حتی داشتم عاشق می شدم و ازدواج می کردم و بچه دار می شدم! 

    چرا یهو همه چیز طومارش به هم پیچید؟! چرا یهو همه قلموهام شکست؟ چرا یهو تار صوتی م پاره شد؟ چرا چرخ خیاطی ام سوخت؟! چرا ذوق ادبی ام نابود شد رفت پی کارش؟! اون مرد رویاهام کجا رفت؟! بچه های قد و نیم قدم چرا گم شدن؟! چرا؟! چی شد که الان حال من اینه؟! 

    جواب بده خودم جان .... جواب بده دیگه؟! نمی خوای بگی که بخاطر یه امتحان کوچول موچولوی تحلیلی که صد البته خر است اینقدر حالت گرفته که زندگی و می خوای بذاری کنار ؟!؟!

    یه امتحان ساده س... زندگی تموم نمی شه که! ینی باور کنم که بخاطر اونه؟ خب باورم نمی شه ! شاید خودت زدی قلموهاتو شکستی... خودت ذوق ادبی ت رو فرستادی پی نخود سیاه ... خودت مرد رویاهات رو بچه به بغل دک کردی رفت ... شاید اینه! آره خیلی وحشتناکه ... خیلی درد داره ... ولی شاید همه ش کار خودته .... شاید کسی نیست که بتونی تقصیر اون بندازی! فکر کن شاید هیچ اتفاقی نیفتاده ... و تو فقط اینقدر به ظواهر اهمیت دادی که اصل موضوع فراموشت شده...

    حالا به خودت جواب بده ... کی همه رویاهات رو نابود کرد؟ 

    کی بود که همه وقتشو برای چیزهایی که مهم نبودن تلف کرد؟

    کی بود کی بود کجا رفت!؟

    عصبانی باش

    نه افسرده

    چون بعضی وقتا همین عصبانیته سوخت موشک فضایی ت میشه و تو رو می بره به رویاهات ، به آسمونا.... همون جا که بهش تعلق داری...

    خودم عزیزم... بیا و یه لطفی به همه بکن! 

    کسی رو جز خودت مقصر ندون برای اتفاقایی که برات افتادن و خواهند افتاد .... 

    چون نهایتا کسی جز خودت نمی تونه برای خودت بنویسه

    چیزیو که این روزا بهش میگن سرنوشت ...

     

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۹۵

    دوستم نداشتی لعنتی؟!

    آخ که دلم بدجوری گرفته ...

     

    چند سالی هست... هفت هشت سالی می شه که من ندیدمت دخترخاله. شاید از سر حماقتمه. اما دوستت دارم. با وجود اینکه تو دوستم نداشتی و نداری. 

    اما من ته دلم نمی تونم ازت بدم بیاد. نمی تونم بهت فکر نکنم و نمی تونم دوستت نداشته باشم.

    مامانت...خاله م... زنگ زد خونمون و گفت دیگه ما رو نمی خواد! چرا؟! دلیلی وجود نداشت ... خودشم می دونست...خودشم می دونه.

    اما در واقع ما تنها نشدیم... خودش تنها شد. خودش عذاب کشید. خودش خواهراشو از دست داد. بخاطر هیچ و پوچ! بخاطر چی واقعا؟ و ما همه ناراحت بودیم. نه بخاطر خودمون. بخاطر اون...

    اما تو فکر کن! چرا ما باید از هم جدا بشیم؟ تو منو دوست نداشتی؟ یادت نمیاد اون موقع هایی که خیلی کوچیک بودیم و دوست داشتیم پیش هم باشیم؟ تو میومدی خونمون و سه شب می خوابیدی؟ من میومدم خونتون و شب می خوابیدم؟ یادت نمیاد اون روزایی که توی پارکینگ خونه تون با هم بازی می کردیم؟ یا اون روزی که با هم از در خونه خاله فروزان رفتیم بیرون و از تپه های شهرک بالا پایین می رفتیم و خاکی شده بودیم؟ همه اینها برات معنی ندارن؟ اون روزی که برف میومد و ما رفتیم توی حیاط پشتی خونه خاله فروزان و آدم برفی درست کردیم... و یک گنجشک که مرده بود رو خاک کردیم و براش مراسم سوگواری گرفتیم. من یادمه از بازی کردن با هم لذت میبردیم. من آدمی هستم که همه چیز رو زود یادم میره. اما این رو نمی تونم فراموش کنم.

    و تا ابد این توی قلبم میمونه که من یه خاله داشتم... دو تا دخترخاله و یه پسر خاله داشتم... و من اون ها رو دوست داشتم. اما خاله م منو دوست نداشت ... و بچه هاش هم یواش یواش که بزرگ شدن یاد گرفتن که منو دوست نداشته باشن.

     

    من این حرفامو از سر تنهایی نمی زنم. من تنها نیستم. من به اندازه ی کافی و بیشتر از اون دوست های خوبی دارم که بدون توقع منو دوست دارن. من هنوز خاله ای دارم و دخترخاله ها و پسرخاله ای دارم که دوستشون دارم و اونا هم دوستم دارن. من کمبود محبت ندارم... در واقع اینقدر محبت زیاد دارم که نمی دونم باهاشون چیکار کنم. و شاید هم دلیل این همه دلگیری من از تو همینه. دلیلش اینه که من این حس محبت رو نسبت به تو دارم ، با وجود همه ی اختلاف نظرهایی که داشتیم و داریم... اما تو بدون اینکه  به خودت فرصت بدی که منو بشناسی، منو ترد کردی و از دوست داشتنم دست برداشتی...

    اینقدر راحت اینکارو کردی که گاهی وقتا از خودم می پرسم یعنی واقعا از اول هم دوستم نداشت ؟

     

    خیلی دوست دارم جواب این سوالمو بدی... دوستم نداشتی؟؟! دوستم نداشتی لعنتی؟!broken heart

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۳ ارديبهشت ۹۵

    ساکت

    اینجا زیادی ساکت است

    آنقدر ساکت که میخواهم محو شوم

    امّا ناگهان

    می شنوم صدایم را

    صدای فکر کردنم را

    به چه وضوح!!

     

    اینجا خیلی ساکت است

    شاید اشتباه شده باشد امّا!

    پس چرا ما نباشیم

    آنهایی که این سکوت را می‌شکنند؟!

     

    دیگر دارد آزاردهنده می شود ...

     
  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۸ اسفند ۹۴

    منی که عوض می شود ، تویی که همانی

    نه اینکه دردناک نباشد، به آن عادت کرده ام . به این که عوض بشوم هر روز و خیره خیره توی آینه به چیزی نگاه کنم که نمی شناسم . 
    من عوض می شوم و این یک عادت دیرینه است. اول نمی خواستم قبول کنم . اولین بار که حس کردم این یک تغییر است، سعی کردم سر جای اول برگردم. ولی نشد. هر روز نا امیدتر از دیروز بودم. ولی یک روز تصمیم گرفتم بالاخره بپذیرم . اینها تغییرات درون من هستند و کاملا اجتناب ناپذیر. باید ذهنم را متمرکز می کردم. چه می خواستم بگویم ؟؟
    هر روز یک موجود جدید را می بینم که به من زل می زند. مرا میشناسد و خاطرات مرا حمل می کند. به زبان من حرف می زند و تمام کتاب های کتابخانه ام را خوانده است. این موجود من هستم . منی که از خود به خودم دورتر و ناشناخته ترم. گاهی یک موجود تنفر برانگیز و گاهی معصوم. معلوم نمی کند. گاهی می نویسم گاهی می خوانم . گاهی می بینم گاهی می شنوم . همه فکر می کنند که اینها عادی ست. ولی در واقع یک عادت است. عادت به تغییر . و آن شوق درونی عجیبی که همه ی ما داریم نسبت به بازگشت به دوران کودکی ... ! ما حتی نمی توانیم به دیروز خود برگردیم . و البته این کمی ناراحت کننده است و در عین حال همین قسمت است که زندگی را برایمان جالب می کند. زندگی . زندگی در این دنیا . این دنیا . دنیای من. دنیایی که می شناسم . تنها دنیایی که می شناسم . 
    درست همان موقع که فکر می کنم آسیب ناپذیر شده ام ، یک چیزی از یک جایی می آید و به من ثابت می کند که تغییرات من دائمی ست. نمی خواهم آسیب ببینم . اما این ها همه اش یک خیال خوش بیش نیست. می خواهم قوی باشم . در واقع این صفتی ست که ندارم و همین باعث شده در ناخودآگاهم برایم مهم شود. آنقدر مهم که هر لحظه تکرارش می کنم و هر وقت که لازم باشد از انتهای ناخودآگاهم بیرون می ریزد و من حسش می کنم . حس ضعف . 
    اما اشکالی ندارد. می پذیرمش . یک  جور خاصیت دنیاگونه است. دنیای ما این خاصیت را دارد که وابسته می کند و تو هرچقدر هم ضعیف باشی می توانی به آن تکیه کنی. البته این چیزی ست که تصور می کنی. یه جور توهم مست کننده شیرین ! وابستگی که از آن لذت می بری ! و خاصیت دیگرش هم این است که نا امیدت می کند، تقریبا همیشه! و کاش که نبود و نبودی . ناامید کننده و امیدوار همیشگی.
    من یک امیدوار همیشگی هستم که هرچقدر هم که ضربه بخورم باز هم امیدوارم به فردا. به فردا که شاید من تغییر کنم و دنیا پیش چشمم تغییر کند و شاید هم دوستم بدارد و بگذارد به او تکیه کنم . این یک صفت است. هنوز مطمئن نیستم که اسمش انسانیت است یا خریت . خیلی مطمئن نیستم که از چه نژادی هستم. چیزی که می توانم با قطعیت بگویم این است که من یک کپی هستم از خودم. یک کپی با نقص های فراوان . انگار باید از روی پازل درهم و برهمی که هر روز صبح توی آینه می بینم ، شخصیت خودم را یک جوری پیدا کنم. شاید قرن ها وقت لازم باشد. و شاید هم من بیخودی ذهنم را درگیر کرده ام . شاید اگر فقط عادت کنم زندگی ساده تر شود. عادت کنم به خوشبختی که همیشه از من دور بوده و خواهد بود. خوشبختی که میتواند یک تکه چوب باشد یا طلا. مهم نیست واقعا...! چرا سعی می کنند اینقدر مهم جلوه اش بدهند؟!
    نیست واقعا... مهم نیست. 

    من تغییر می کنم. سعی می کنم که از این تغییرات یک چیزهایی راجع به موجود زیر پوستم بفهمم. سعی می کنم به یاد بیاورم که چه چیزی باعث شد خط قبلی را بنویسم . خطی قبلی سرنوشتم را . سعی می کنم بخاطر بیاورم که چرا الان اینجا دارم می نویسم، و چه چیزی می خواستم بگویم . من سعی می کنم. هر روز...
    چه می خواستم بگویم!؟
  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۳ بهمن ۹۴

    ارادتمند تو، من

    دلم میخواهد بپرسم : حسش میکنی؟ جریان بینمان را؟

    و فقط من و تو بدانیم که اصلا جریانی وجود دارد . 

    روزی نوشتم : غریبه ی قلبم ، خوش آمدی . و مطمئن بودم که غریبه ای آمد ... پیش از آنکه بیایی دلم برایت تنگ شده بود .

    قلبم را خانه تکانی کرده ام برایت . 

    گویی هیچگاه نشکسته بود . طوری دوستت خواهم داشت گویی هیچ گاه عاشق نبوده ام و طوری اینرا فریاد میزنم که گویی اولین بار است آنرا به زبان می آورم ...


    اردتمند تو ، من 

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۱۴ آبان ۹۴

    خواب هایی که رمان می شوند

    بعضی وقت ها مخصوصا در عنفوان کودکی خواب های فوق العاده ماجراجویانه ای می دیدم که بعد از اینکه از خواب بیدار میشدم بلافاصله اونها رو می نوشتم . یکی از این خواب ها مربوط به ماجراهای من و جوناس برادرز هست . یکی از افتخاراتم در این خواب اینه که اقتباس از هیچ فیلم یا کتاب داستانی نیست که قبل خواب دیده باشم یا خونده باشم . و قسمت بعدی افتخاراتم مربوط به اینه که این خواب رو در دو قسمت دیدم . قسمت اولشو درست حسابی یادم نمیاد بیخیالش میشیم . و اما قسمت اصلی !


    من و جو و نیک و کوین توی یکی از روستاهای اطراف شهرمون که معلوم نیست کجاس ( نا کجا آباد بهتره! ) با هم آشنا شدیم . جو از من خوشش میاد ! و بعد شماره ها رد و بدل میشه. همون جا جو از من برای شرکت توی مهمونی در بلندترین برج شهر دعوت کرد و منم اصلا به روی خودم نیاوردم که دارم از خوشحالی منفجر میشم . 

    بعد از یه هفته موقع مهمونی شد . ما هم دیگه رو جلوی برج دیدیم و با هم به طبقه آخر برج رفتیم . صاحب برج توی خواب یه اسم پرت و پلا داشت که در اینجا من اسم فرانک سل رو براش انتخاب می کنم . ثروتمندترین مرد شهر . این آدم چند بار کنسرت جانز ها رو خراب کرده بود و سالن رو برای کارای خودش تخلیه کرده بود . من و جو و نیک داشتیم راجع به همین با هم صحبت می کردیم . من مدام سزشون غر می زدم که چرا دعوت به مهمونی همچین آدم پستی رو قبول کردن و اونا هم می گفتن بیخیال اینجوری بهتره ! من همینطور که داشتم غر غر می کردم یهو زیر پام خالی می شه و داشتم میفتادم که نیک منو گرفت و نذاشت بیفتم . وسط برج به اون بزرگی یه سوراخ بزرگ وجود داشت . نرده مرده هم نذاشته بودن کصافطا :\ من از نیک تشکر کردم اما بعد گفتم من میرم حال این مرتیکه رو بگیرم حالا بشینین و تماشا کنین ! هرچی نیک و جو سعی کردن جلوی منو بگیرن نتونستن . من از سالن خارج شدم و به سمت راه پله ها رفتم . جو تا وسطای راه دنبالم اومد که جلومو بگیره . ولی از منصرف کردنم ناامید شد و برگشت . من هم اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم . توی راهرو ها پاورچین پاورچین حرکت می کردم . انگار که خروج از سالن یه جرم محسوب میشد و من الان مرتکب جنایت شدم ! یهو به دو تا مرد گنده رسیدم که داشتن با هم پچ پچ می کردن !‌یکیشون می گفت : ساعت ۳:۳۰ انجام میشه . اون یکی می گفت : جان رایدر دست بردار نیست حتما کار خودشو می کنه ! من فوری قایم شدم تا اون دو تا رد شن . تو دلم با خودم گفتم یعنی قضیه چی میتونه باشه ؟ پس ذهنم می دونستم که قضیه مربوط به فرانک سل میشه و حتما یه کاسه ای زیر نیم کاسه س . شروع می کنم از پله ها پایین رفتم . تا اینکه در کمال تعجب یکی از دوستامو دیدم . قوز بالا قوز ! اون راه دستشویی رو بلد نبود ! ( چه مضحک :|‌) من کمکش کردم تا راهشو پیدا کنه اما وقتی باهاش خداحافظی کردم تازه متوجه شدم که خودم راهمو گم کردم !


    یه کم دور خودم چرخیدم . به طور اتفاقی از دور فرانک سل رو دیدم که با ۳ تا بادیگارد نره غولش به سمت آسانسور بزرگی حرکت می کردن ! می خواستم سمتش بدوم و همونطور که قول داده بودم حالشو جا بیارم که یک نفر از آسانسور بیرون اومد و بلافاصله به ۴ نفر شلیک کرد و همه رو کشت ! الان فرانک سل مرده ! خدای من ! حدس زدم که اون مرد جان رایدر باشه . بعد از صدای شلیک من حسابی رفتم تو شوک و فرار جان رایدر رو تماشا کردم . ناگهان دو نفر از راهروی پشت سرم به سمت من دویدند . من به علامت تسلیم دستامو بالا بردم اما اونا بهم شلیک کردن ! پس منم فرار کردم . توی راهرو های پیچ در پیچ می دویدم تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که تعداد پلیس ها و لباس شخصی ها زیاد شده . اونا همه جا بودن و من کار سختی داشتم تا از دستشون فرار کنم . نمی دونم چرا فکر می کردن من با این جثه ام قاتلم :|  من فقط می دویدم تا اینکه به جایی رسیدم که صدای کسی نمیومد . سر جام ایستادم . خوب دور و برمو نگاه کردم و ناگهان فهمیدم که کجا هستم . توی طبقه ی شخصی فرانک سل توی طبقه ی اول !‌ اگه در خونه باز بود رو به خیابون باز می شد. اما همه ی در ها بسته بود . همه ی پنجره ها حصار داشتن و بادیگارد های زیادی دم در وایساده بودن . من خیلی مستاصل بودم . با خودم فکر کردم که اگه ازشون کمک بخوام حتما کمکم می کنن .من فقط یه دختر بچه ی بی آزار بودم ! از پنجره فریاد زدم و ازشون خواستم که منو بیارن بیرون . اونا اصلا به من توجه نمی کردن . من پنجره رو شکستم و از ساختمون اومدم بیرون . یک لحظه احساس آزادی کردم و آماده شدم که برگردم خونمون . کاملا برادران جانز رو فراموش کرده بودم . اما اصلا اونجوری که برنامه ریزی کرده بودم پیش نرفت . پلیس ها ریختن سرم و منو جوری دستگیر کردن که انگار با یه جانی طرفن . اونا منو داشتن بر می گردوندن به داخل ساختمون ! وقتی وارد ساختمون شدیم من تقلا کردم و از دستشون خلاص شدم. دویدم به سمت خونه ی فرانک سل . یه گوشه قایم شدم . اما ناگهان دیدم که مشکل بزرگتری دارم ! برادر کوچکترم ! اونو دیدم که جعبه ای آبی رنگ به دست داره و می خواد اونو قایم کنه ! فوری همه چیز دستگیرم شد . همه ی تکه جرایدی که در طول هفته خونده بودم و دیده بودم کنار هم گذاشتم . جان رایدر مخترع بزرگ شهر بود که پلیس اون رو به خاطر اختراعات ضد انسانی ش محکوم به اعدام کرده بود. همه ی ماجرای امروز هم زیر سر جعبه ی آبی بود ! یعنی چیز دیگه ای نمی تونست باشه و من درمانده بودم که این جعبه دست برادر من چیکار می کنه ؟!؟

    حس خواهریم گل کرد . فورا ایثار کردم و به سمت برادرم دویدم . جعبه رو ازش گرفتم و اونو فراری دادم . خنگول :| خودم جعبه رو توی یکی از کمد ها پنهان کردم که ناگهان یکی از بادیگارد های خشن اومد و من رو از گردن گرفت و بلند کرد و توی همه ی کمد ها رو گشت ولی چیزی پیدا نکرد . چون دقیقا همون کمدی که باید رو نگشت ! یک دفعه قضیه خیلی تخیلی شد . یعنی تخیلم دیگه باهام همراهی نمی کرد ! بادیگارد دست و پاش شروع کردن به لرزیدن . یه موجود عجیب غریب آبی وارد صحنه شد . حرف هم می زد :| اون از ترس بهش تعظیم کرد ! مرتیکه ترسو :| موجود آبی بی معطلی جعبه رو پیدا کرد و به من اشاره کرد و گفت : مقصر اونه ! ( حالا من اینجا چیکاره بودم نمی دونم :| )‌ من داشتم از ترس سکته می کردم . خودمو از چنگ مرتیکه ترسو رها کردم  و جعبه رو یواشکی برداشتم و با یه کپسول آتشنشانی در اصلی خونه رو شکستم ( از اول باید همینکارو می کردم !‌) . بعد از خونه اومدم بیرون که دیدم یه گله پلیس خوب جلوی در هستن . پلیس همه جا رو محاصره کرده بود ! من دستامو بالا بردم و به سمت اونا دویدم . شاید باورتون نشه . منم اولش باورم نشد . رپیس پلیس «سلنا» اونجا منتظر من بود و لبخند می زد !‌ ( مقادیر زیادی دو نقطه خط . :|‌:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:|:| ) پلیس ساختمونو تخلیه کرد . همه چی عادی بود . من جانز ها رو دیدم و خواستم که برم به سمتشون . اما یهو دیدم که جان رایدر فراری تغییر چهره داده و داره با سلنا صحبت می کنه . بعد سلنا به جانز ها اشاره می کنه ، سری از روی تاسف تکون میده و دستور میده : اون قاتل ها رو بگیرین ! بهشون مشکوک شده بودن چون فرانک سل و اونا تقریبا دشمن محسوب میشدن . اون ۳ تا کپ می کنن ولی فورا شروع به دویدن کردن و فرار کردن  . من دنبالشون دویدم که بهشون بگم که میدونم که قاتل کیه ! ولی اونا اصلا به من توجه نکردن و فقط دویدن . وقتی خیلی دور شدن ، رفتن داخل یه کوچه ی تاریک و من هم دنبالشون رفتم . من که نفس نفس می زدم گفتم : من میدونم قاتل کیه ! جو از دست من عصبانی بود ! چرا ؟ نمی دونم ! اومد که یه تیکه بارم کنه ولی ناگهان اون موجود آبی از آسمون رو سر ما نازل شد . من چاره ای نداشتم جز اینکه اون جعبه رو بهش تقدیم کنم . اما قبلش تصمیم گرفتم ببینم توش چیه و خیلی ناگهانی در جعبه رو باز کردم . نتیجه ی کار از خودش عجیب تر بود . جعبه خالی بود ! ( سه سساعته اسکلمون کرده بودن :| )

    توی جعبه خالی بود و من با تعجب به اون موجود آبی که به یه گربه تبدیل می شد نگاه می کردم . گربه لبخند زد . جانز ها هم از ترس لال شده بودن . گربه به من رو کرد و گفت : تو با باز کردن جعبه روح منو آزاد کردی و حالا من می تونم به حال اولم برگردم . من ملکه ی گربه های پرشین هستم و جان رایدر منو طلسم کرده بود ! عجب !!! پس جان رایدر جادوگر هم بوده :| گربه که رو به آسمون کرد و رفت . اون که هیچی . 

    منم رفتم و علیه جان رایدر شهادت دادم و جانز ها تبرئه شدن . من البته ناراحت بودم که رابطه ام با جو تموم شده بود . بدون هیچ حرف و سخنی !

    اما بعد از چند هفته یه روز صبح که از خواب بیدار شدم روی موبایلم یه چیز منفجر کننده دیدم : 

    one miss call . joe jonas 


    بعدم که از خواب بلند شدم . ولی  چیزی که از این فیلم ، عه ببخشید خواب دستگیرم شد این بود که من همه ش داشتم می دویدم ! و اینکه تقریبا همه جای خوابمو که داشتم تایپ می کردم پوکر فیس بودم . 


    تا خواب بعدی خدا نگهدار :|



  • ۲ پسندیدم
    • لیمو ‌‌
    • جمعه ۲۴ مهر ۹۴

    :(

    دو روز پیش آبی ، یکی از بچه هاشو انداخت از لونه بیرون و بهش غذا نمی داد . قد یه بند انگشت بود . خیلی کوچولو و ضعیف .منم برداشتمش و زیر بال و پرم گرفتمش . بهش غذا دادم و گرم نگهش داشتم . ولی امروز ... مرد . تنش مثل چوب خشک شده بود. اینقدر گریه کردم که از گریه کردن خسته شدم . خیلی دوسش داشتم . می تونم تا دو سه روز گریه کنم براش. خیلی درد داره :(
  • ۳ پسندیدم
  • نظرات [ ۳ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۱۶ مهر ۹۴

    تعطیلات تابستانی ، جزیره ی دخترهای گیج

    خیلی وقتا از خودم نا امید می شم . مثلا بعضی وقتا از خودم می پرسم که چرا عکاس نشدم ؟چرا فوتبالیست نشدم ؟ چرا نقاش نشدم ؟ چرا خطاط نشدم ؟ چرا طراح نشدم ؟ چرا بیکار ننشستم یه گوشه و به درد خودم نمردم ؟!

    چرا رفتم سراغ فیزیک ؟ چیزی که ازش کوچکترین سررشته ای نداشتم ؟! چرا عقلم اون موقع که لازمش دارم تعطیله ؟!

    اما اشکالی نداره . من یه نوعی از دختر هستم . دسته ی دوم . اون نوعی که دوست نداره بدیهی باشه . حتی برای خودش . دسته ی اول هم بقیه ی دخترا رو شامل میشه .

    من تو این دسته دارم تنها زندگی می کنم. یه کم سخته و دلتنگی می کنم . اینجا دور افتاده س . جزیره ی دخترهای گیج . اول که وارد می شی باورت نمیشه که تنهایی . ولی بعد از گذشت بیست و یک سال ... باز هم باورت نمی شه :| هیچ چیزی فرق نکرده . همون آشه و همون کاسه . خودتی و خودت . اما حتی آروم هم نداری . مدام با یه چیزی ور میری . یا با تقدیرت ، یا با اعصاب مردم . اینجا اینطوریه . اکثریت جمعیت اینجا اینطوری ن . یعنی صد در صدشون . اینجا عدم قطعیت هم نداریم . همه چیز مسلمه . من ... ساحل ... افق ... 

    آب جریان داره . مثل زندگی . منتها یه کم متفاوت از زندگی دسته ی اول . یه زندگی گیجمندانه ، پر از اتفاقات نیفتاده و تماس های بی پاسخ . یه زندگی ، صرفا یه زندگی که باعث سر زندگی می شه . یعنی سر آدم رو زنده می کنه . مثل وقتی که سرتو به زور توی یه تشت پر از آب و یخ می کنن . هشیاری در این حد . و بعد هم یه زندگی پر از انفعال . پر از فکر های عجیب غریب . فکر های نکرده ، ایده های داده نشده . 

    اون وقت دردناک میشه . یواش یواش . چون می دونی که نمی تونی . خواستن توانستن هست رو هم تحویل خودت نمیدی چون نیست . بحث امید سرجاشه ... ولی چطوری می خوای از این تعطیلات بیای بیرون ؟ می خوای ؟ بله ! می تونی ؟ بیست و یک ساله که نتونستی . البته امیدواری . ولی این متن درباره ی امیدواری یا ناامیدی نیست . این نوشته صرفا یه چیزایی رو داره به من می فهمونه در مورد خودم که ازش بی اطلاع بودم . 

    اینجا جزیره ی دختر های گیجه و من دارم مستقیما با شما صحبت می کنم . هوا خوبه ، جمعیت هم به حد نصاب رسیده . ما رو به خیر و شما رو به  سلامت .

  • ۰ پسندیدم
  • نظرات [ ۰ ]
    • لیمو ‌‌
    • پنجشنبه ۹ مهر ۹۴

    دختر 4 مهر

    صبح ... یه شروع جدید

    هر روز با خودم میگم امروز دیگه فرق داره . واقعا هم فرق داره.

    امروز روزیه که من تصمیم گرفتم بهتر بشم. بهتر درس بخونم ، بهتر رفتار کنم ، بهتر لبخند بزنم و بهتر نفس بکشم . 

    من امرور دختری می شم که همیشه می خواستم 4 مهر سال 1394 باشم ! این یعنی تحقق یک آرزو . و باید بخاطرش خدا رو شکر کرد . خدایا شکرت.

  • ۱ پسندیدم
  • نظرات [ ۱ ]
    • لیمو ‌‌
    • شنبه ۴ مهر ۹۴
    من لیمو هستم همین
    گاهی شادم گاهی غمگین
    The Lazy Blogger
    موضوعات
    ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم